سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک مشخصات اوقات شرعی

90/1/2
3:42 ص

به نام خدا 

اردیبهشت سال 1363

گردان حضرت رسول(ص) از لشکر 25 کربلا  

حد فاصل کوشک و شلمچه خط پدافندی تحویل گرفته بود،

همراه گروهی از بچه های گردان عازم خط شدم ،

این اولین باری بود که خط مقدم جبهه های

جنوب را می دیدم ،

مناطقی که تا قبل از آن رفته بودم

از نظر موانع طبیعی و آرایش پدافندی با

 جبهه های جنوب کاملاً فرق داشت.  

روزی هنگام نگهبانی به این فکر افتادم 

تا اسلحه ام را قلــق گیری کنم ،  

برای این کار چند تا قوطی کنسرو را روی ترکش گیر

(خاکریز کوتاهی که به سمت نیروهای خودی بود)

کنار هم چیدم و از داخل سنگر نگهبانی

یکی یکی را هدف گیری میکردم، 

نزدیگ به یک خشاب را خالی کرده بودم.

که متوجه شدم چند نفر از سه راهی به سمت

خط دوم (عقبه) به سمت ما می آیند .

کمی که نزدیگتر شدند مشخص شد

که از فـرماندهان رده بالاهستند ،

یکی از آنها که کمی مسن تر بود مستقیم

به طرفم آمد و سلام کردم و بعد جواب سلام

با گفتن خسته نباشی وارد سنگرم شد

و بدون معطلی بطرف خط عراقی ها دوربین کشید

و بعد از ورانداز کردن خطوط عراقی ها به

سمت خط دوم خودمان هم دوربین انداخت

وگفت بچه ها حق داشتند . 

لحظه ای آرام گرفت و از تحرکات عراقی ها و وضع خط

و چند تا سؤال شخصی از من پرسید

و سر آخر گفت:

اگه حوصله ات سر رفته و خواستی تیر اندازی

کنی نوک خاکریز عراقی ها را هدف گیری کن

ودقت کن تا اسراف نکنی و مهمتر اینکه 

مواظب خودت باش و ادامه داد که

پشت سر شما یعنی خط دوم بچه های ادوات

(خط خمپاره) مستقرند از کاری که کردی

شاکی شدند نزدیگ بود خودی ها را بزنی.

ولحظاتی بعد خداحافظی کرد و رفت.

بعد از رفتنش یکی از بچه های خط آمد گفت:

حاجی ترا از قبل می شناخت که

بین این همه بچه ها مستقیم پیش تو آمد و رفت .

گفتم نه اصلاً این آقا را نمی شناختم و بعد

ماجرای قلق گیری را برایش تعریف کردم ایشان گفت

این آقا "حـاج حسیــن بصیـــر" فرمانده گردان بود .

بعد از آن تاریخ هر وقتی به یاد این خاطره می افتم 

می بینم که مجاهدان فی سبیل الله این مردان خدا

چقدر بزرگی داشتند.

شهید حـــاج بصــــیــر از خط دوم آمده بود تاموضوع

تیرهای مستقیمی که به خط دوم میرفت را رسیدگی کند

اما طوری مطرح کرد تا روحیه نوجوان 16 ساله ای

چون من خراب نشود هر چند کارم اشتباه بود.

و هر وقتی به یادش می افتم نا خودآگاه این جمله 

در ذهنم نقش می بندد که: 

شهید حاج بصیر الحق بـصـیــر بود      

ــــــــــــــــ

  یاد شهدای دفاع مقدس بویژه

شهدای عملیات کربلای 10 گرامی باد. 

ـــــــــــــــــ

از مجموعه خاطرات سالهای 1362 تا 1364 

خدابخش قبادی


89/12/10
8:5 ص

شب 18 فروردیـن تو عملیات کربلای 8  

با بچه های گـردان مسلـم بن عقیـل (ع) از لشکـر 25 کـربـلا

به همـراه نیروهای چپ و راستمون حوالی ساعت 2صبح

ازخط پدافندی شلمچه عبور کردیم. هنوز به میدان مین نرسیده

بودیم که آتش بازی شروع شد،شدت آتش بحدی بود که

زمین گیر شدیم و بین ما (من و بسیجی محمد رضـا مرندی

وافـشیــن جهانـیان اعزامی از بابــل) ونیروهای جلو وعقب فاصله

افتاد وامکان پیشروی وجود نداشت توچاله خمپاره خودمـونـو

مخفی کردیم، دوشکاوتیـربارعـراقی ها هـم از روبرو بدجوری

حالمونو گرفته بودن. با دوتا موشک آرپـی جـی مجبور به

سکوتـشون کردم. کنار خاکریز کوتاه (ترکش گیر) پناه گرفتیم

و بدون توجه به اطرافمون در امتداد خاکریز حرکت کردیم تا

بتونیم از اونجا وارد خاکریز عراقیها بشیم. اما متوجه شدیم بین

نیروهای دشمن و خودیها ومیدان مین افتادیم،

(سمت چپ کمین واز مقابل خط پدافندی دشمن وسمت

راست میدان مینی  که معبرش را گم کرده بودیم وپشت

سرمون خودی هائی که گاهی هم تیراندازی اونا ما را تهدید می کرد).

چند تاعراقی که قصد فرار داشتن ازسمت چپ مون از کنار میدان مین

لحظه به لحظه به ما نزدیگتـر می شدن. مرندی خواست با نارنجک

جلوی پیشروی اونا را بگیره که عراقیه فوراً همون نارنجکـو برداشت

وبه طرفمـون پـرتاب کرد که تو هوا منفجرشد وانگشت

مـرندی را قطع کرد. کمی جابجا شدیم، گفتم بچه هاهیچ کاری نکنید

تو چاله خمپاره پناه گرفتیم، تنها ذکرمون در اون حال فقط خوندن دعای

الهی عظم البلاء  بود،  

کمین عراقی ها که متوجه مون شده بود به طرف مون تیراندازی

می کرد عراقی های سمت راست مون هم به گمان اینکه ما

به طرفشون تیراندازی میکنیم شروع به تیر اندازی کردن وبه این

ترتیب اونا به جون هم افتادن وطولی نکشید که با شکسته شدن

خط دشمن ، نیروهای کمین پا به فرار گذاشتن و فراریهای سمت

چپ مون هم با آتش نیروهای خودی ازپا در اومدن و ما از همون

مسیری که اومده بودیم برگشتیم . اما قبل از رسیدن به خاکریز

خودی نزدیگ آمبولانسی که از قبل اونجا  افتاده بود با انفجار

خمپاره ای من از زمین بلند شدم و کمی جلوتر  توی گل ولای

افتادم وباکمک بچه ها به خاکریز خودی رسیدم.

وبسیجی محسن تیمورزاده منوبه همراه تعدای مجروح

وشهید  به عقبه خودمون فرستاد.

یاد شهدای دفاع مقدس بویژه شهدای عملیات کربلای 8 گرامی باد.

(از مجموعه خاطرات دفاع مقدس  فروردین 1366خدابخش قبادی)


89/12/10
8:5 ص

 به نام خدا

 فروردین سال 66

بابچه های گردان مسلم بن عقیل ازلشکر ویژه ی 25کربلا 

عقبه منطقه عملیاتـی شلمچه (موقعیت حنین)مستقرشدیم.

نوع آموزش وامـکانات مهندسی رزمی وتجهیزات زرهی وحتی غذاهایـی

که به ما دادند خبراز عمـلیات  قریب الوقوع میداد (عملیات کربلا8)

بعد از چند روز آموزش نظامی سخت که حال همه حسـابی جا آمده بود

به میدان تیر رفتیـم، گروهانی که قبل ازما مشغول تیراندازی بود کارش تمام شد .

آرپی جی زن ها و تیربارچی ها و کمکهایشان در کنار تیراندازهای معمـولی

گروهان ما مشغول تمرین شدند ،اعلام کردند آرپی جی زن هایی که به هدف

بزنند از فرماندهی جایزه خواهند گرفت من هم کنار یکی ازبچه های بسیجی

(افشین جهانیان اعزامی ازبابل) ایستاده بودم که

شهید سیدمجتبی علمدار و شهید مسعودرضایی ویکی ازبچه های ساری از

راه رسیدند، کار تیراندازهـا یکی یکی تمام می شد ، ازبچه های آرپی چی زن

کسی موفق به هدف زنی نشده بود ،سید مجتبی علمدار گفت فلانی برو جایزه مال

خودته ، دوروبرم را نگاه کردم دیدم آخرین نفرم وبایک موشک آرپی جی نشستم ،

همه دورم حلقه زدند گفتم بچه ها فاصله بگیرید،

بد جوری دستم می لرزید یه نفس عمیق کشیدم وبعداز هدف گیری جعبه ی اول

چشمانم رابستم  وبا خواندن آیه اِذ رَمَیت ... شلیک کردم ،

باصدای تکبیر بچه ها فوراً بلند شدم وقتی نگاه کردم دیدم

جعبه ی دومی را زدم،

سید دستی تکان داد  و گفت نگفتم جایزه مال خودته.وفردای آن روز

توی میدان صبحگاه ازدست شهید رمضان گنجی فرمانده وقت گردان

مسلم بن عقیل مبلغ  400 تومان جایزه راگرفتم واین آخرین دیدارم

با شهیدرمضان گنجی وشهیدمسعود رضایی بود.  

یاد شهدای کربلای 8  گرامیباد.

(سلامت باد پاسدار جانباز محمدعلی قدوسی وگرامییاد خاطره جانیاز شادروان علی اصغر کیایی)


89/12/10
7:45 ص

به نام خدا

حوالی ظهر روز بیستم فروردین سال 67  

توی سنگر فرماندهی خط

کمین ابرویی مقابل کارخانه نمک فاو  با  

فرماندهان دسته مشغول

 بررسی سکوت معنی دار و مرموز عراقیها بودیم ،

 که * نـوربخـش خسـروی

 یکی از بسیجی هایی که اغلب شبها

کارش تونل زنی و بعضی روز ها هم نگهبانی بود

اومد توی سنگر و رو به من کرد و گفت : 

نگهبانی ام تمام شده امروز برخلاف روزهای قبل

عراقیها ساکت بودن این سکوت یعنی اونا دارن

یه کارایی میکنن ،

گفتم نگران نباش ، برو استراحت کن که احتمالا 

امشب با عراقی ها کار داریم .

ساعتی بعد وضعیت خط رو به گردان و ستاد

گزارش کردیم اونا هم طبق معمول جواب دادن که 

ضمن دقت در نگهبانی تحرکات شون را زیر نظر بگیرید.

غروب آنروز به یکی از نیروهای قدیمی خط 

  * (شهید عـلی عـالـمیـان)

 گفتم یه تیم گشتی رزمی سرحال آماده کن

تا امشب از خط عبور کنیم .

 و اون شب از قسمت میانی خط کمان ابروئی

(همان کمین ابرویی) و میدان مین اول ردشدیم .

من و بسیجی نوربخش خسروی وارد خاکریز

دشمن شدیم و بقیه نزدیگ میدان مین عراقها

موضع گرفتن.دو طرف و قسمتی از عقبه

خط پدافندی عراقیها را بررسی کردیم چیز

غیرعادی ندیده بودیم به سمت خط برگشتیم

وبا شکستن سکوت ، حدود نیم ساعت

آتش بازی کردیم ولی عراقیها جواب مونو ندادن .

 این رفتار عراقیها ادامه داشت ،

اما عصر روز 23 فروردین حرکات دشمن 

نسبت به چند روز قبل تغییر کرده بود با بررسی

شبانه معلوم شد هم نیروی جدید وهم تعدادی

تانـک و نفـربر براشـون رسیده وقتی موضـوع را با

گـردان و * ستاد در میون گذاشتیم یکی از بچه های

گردان آمد و گفت اینطور حرکات توی خط پدافندی

طرفین غیرعادی نیست . نگران نباشید .

و سر انجام روز 24 فروردین وقتی برای کنترل خط به  

نوک کمان ابرویی رفته بودم بین بریدگی خاکریز  

مجروح شدم و به عقبه منتقل و

از اونجا هم به بیمارستان ارتش شیراز اعزام شدم .

وچند روز بعد تعدادی از بچه های گردان امام حسن را

در بیمارستان  شیراز دیدم که می گفتن :

عراق دست به یک حمله شدید زده که

 منجر به عقب نشینی از فاو شدیم در این عقب نشینی 

جمع زیادی  از نیروهای گردان امام حسن (ع) به همراه

 سردار شهید علــی اصغــر پــولادی فــرمانده گــردان

به خیل شهدا پیوستن.

روحشون شاد و یادشون گرامی باد.

 شهید علی عالمیان : شهرستان بابل - درونکلای غربی ،گاوزن محله

 بسیجی نوربخش خسروی : اعزامی از هچی رود - چالوس

 (ستاد مقر فرماندهی محور مستقر در کارخانه نمک فاو)

از مجموعه خاطرات دفاع مقدس ویژه فاوو

"خدابخش قبادی"


89/12/10
7:45 ص

روز سوم فروردین سال 1367 

توی محوطه ستاد لشکر ویژه 25 کربلا ایستاده بودم  

موتورسواری  کنارم ایستاد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت :

شما از نیروهایی هستین که جدیدا   اومدن؟ 

گفتم بله ،

چیزی نگفت و با عجله رفت ولحظاتی بعد بلندگوی ستاد منو صدا زد،

داشتم به سوله بتونی کارگزینی نزدیگ می شدم که دوباره اومد و گفت :

خودمو معرفی نکردم، بعد ازمعرفی خودش پرسید کجا میری؟ 

گفتم بین گردان مسلم و اطلاعات وعملیات موندم  نمی دونم .

گفت تعدادی از نیروهای تازه وارد قراره با من بیان فاو.

دنبال یکی میگردم تا نیروها رو بدم دستش که خودم کلی کار دارم .

گفتم فاو چه خبره ؟ جواب داد . سلامتی و ادامه داد که

وقت مرخصی بچه هاست جایگزین میخوام .

من که از گردان امام حسن (ع) یه چیزایی می دونستم گفتم

خط نگهداری کارمن نیست گفت :  حاجی گفته  فقط بیست روز

تا نیروها  از مرخصی برگردن و تو این مدت هم با بچه های

اطلاعات وعملیات می تونی بری شناسایی

به هر حال قبول کردم و باهم رفتیم داخل سوله

برگ ماموریت به گردان امام حسن (ع) را گرفتیم . 

و روز چهارم فروردین مقابل کارخانه نمک کنار  خط کمین ابرویی مستقر شدیم

واز شب دوم یا سوم بود که چند بار به شناسایی رفتیم ،

کم کم  وضعیت منطقه به دستم اومد. شبها با سرکشی به پستهای

نگهبانی وکنترل خط  بویژه کمین (کمان) ابرویی و همچنین سرزدن به

بچه هایی که مشغول تونل زنی بودن و

روزها هم کمی استراحت وهراز چندگاهی گشت و گذار در فاو می گذشت .

تا اینکه روز 24 فروردین مجروح شدم .

همانطور که گفته بود فقط بیست روز توی فاو مونده بودم .

ای کاش چیزهای دیگه ایی ازفرمانده گردان امام حسن (ع)

خواسته بودم . 

یاد شهید علی اصغر پولادی فرمانده گردان امام حسن (ع) گرامی باد.

(ستاد مقر فرماندهی محور مستقر در کارخانه نمک فاو)

از مجموعه خاطرات دفاع مقدس ویژه فاو


89/12/10
7:45 ص

به نام خدا

شاکی از همه،تا جایی که فکر میکردم دیـگران قصد آزارمو دارن،حال و حوصله هیچ کسی رو نداشتم، با فاصله گرفتن از اطرافیان قدری آرامش پیدا میکردم.این حال وهوا تقریبا یه سالی عذابم  داد بحدی که خیال می کردم خدا فراموشم کرده، البته برای خودم دلیـل داشتم، برای مثال می گفتم:     تا کی این بیماری و مشکلات جسمانی که از زمان جنگ برام مونده رو باید تحمل کنم. ویا اینکه چرا همراه همسنــگرانم شهید نشدم، و یا اصلا شاید هم خدا دوستم نداشته وبا عمری که تا حالا برام تقــدیر کرده خواسته عـذاب بیشتری بکشم. روزها یکی پس ازدیگری سپری شد تا اینکه روز تاسوعــای حسینی همراه عزاداران و بچه های هیئت محله مون به میدون تعـزیه خـوانی درونکلای غربی رسیدم، همینطور که مشغــول سینـه زنی بودم چشمـم به بنای نو ساختـی افتاد که مـردم بـا احتـرام خاصـی از کنـارش رد می شدن. با کـمی دقت متوجـه شدم که بنا روی مزار شهــداء احداث شده، اونجا بی اختیار همراه جمعیت عـزادار که به سر وسینه می زدن و میگـفتن یا ابوالفضــل من هم به سرم می زدم و می گفتم خاک تـو سرم ، خاک تو سرم که مزار دوستان وهمسنگرانم شده »زیارتگاه« و من موندم این دنیـای سراسر نیرنگ، وای به حالـم چه کنم؟ یا ابوالفضـل العبـاس چه کنم؟عصـرهمان روز وقتی برگشتـم خونه تا غروب گـرفته بی حال بودم بچه ها پرسیـدن چی شده که نگران بنـظر میرسی؟ گفتم امـروز مفهــوم حسادت و حسـود شدنـو بیچارگی خودمو فهمیـدم قضیـه رو تعریف کردم و زدم زیر گریه، والبتـه اونا هم دلـداری میدادن ومی گفتن ما آدمها ازپس پرده غیب با خبر نیستیم و حکمت خیلی چیزها رو هم نمی دونیم وهم تـوگریه کردن همراهی ام می کردن.خود خوری فرار ازمراوده های روزمره با اطرافیان و طلب کاری از خدا تا اسفند سال 1388 ادامه داشت، تا اینکه یکی از روزهای دهه اول اسفند 88 یکی از بچه ها (سجّاد) گفت: دارن برای راهیان نور ثبت نام می کنن بیا با هم بریم ثبت نام کنیم بدون معطلی گفتم نه، یکی دو روز بعد بازهم این مسئله پیش کشیدو گفت دارن برای خادم الشهداء راهیان نور ثبت نام می کنن که جواب منفی دادم و گفتم اصلا حوصله هیچ جایی رو ندارم. اتفـاقا همـون ایام بعد مدتها یه شب منـزل سرهنگ هاشـمی بودیـم مـن درلابه لای صحبت ها مون موضوع خادم الشهداء را مطرح کردم اما نمی دونم حرفامون به کجا کشید که آقای هاشمی با مسئول راهیان نور تماس گرفت و بعد تماس روکرد به من که اگه دوست داری بری منطقه جنوب فردا صبح برو ثبت نام کن که ممکنه دیر بشه. اون شب کلی با خودم بگو مگو داشتم سرانجام به این نتیجه رسیدم که با استفاده ازاین فرصت از دید و بازدیدهای عید دور باشم. چون که واقعا کم حوصله شده بودم. دو دل بودم  ولی علی رقم این دودلی رفتم و ثبت نام کردم و قرارشد تا روز 18 اسفند حرکت کنیم،اما روز حرکت دیر رسیدم و روز 20 اسفند مسئول اعزام منو دید گفت نرفتی گفتم نه جا موندم، گفت یکی از بچه های راوی امروز میره خرمشهر، ببین اگه جا داره همراهش برو، اینطوری راحت تر به مقر می رسی، که خوشبختانه جا داشت منم اومدم خونه بعد از نهارو خداحافظی  دو نفری بطرف خوزستان حرکت کردیم.در بین راه خاطرات زمون جنگ و اوضاع و احوال شرایط روز جامعه بین مون رد وبدل شد. غروب روز 21 اسفند قبل از ورود به مقر راوی (سرهنگ جان بابازاده) که از لطف طولانی بودن مسیراز گذشته ام بخصوص از دوران دفاع مقدس یه چیزهایی به دستش اومده بود رو کرد به من وگفت فلانی با توجه به شناختی که از اون دوران داری بهتره اینجا کار روایتگری رو انجام بدی. گقتم برادرمن اولا آمادگی ندارم درثانی برای خادم بودن اعزام شدم. اون هم جواب دادکه اینجا خادم به اندازه کافی داره ولی راوی هر چندتایی هم باشن بازهم کمه، شما فقط اون چیزهایی که دیدی وازحال وهوا  وشرایط زمون جنگ  و روحیات رزمندگان به یاد داری  رو بازگو کن. موندم که چه کنم،گفتم خدایا با من چه می کنی، ازیکی موضوع راهیان نور رو پرسیدم امکان اعزام فراهم کردی، دست دست کردم تا اعزام نشم وسیله سفر رو آماده میکنی، گفتم حال حوصله خلق الله رو ندارم به جای ظرف شستن و کارتوی آشپزخونه می خوای منو بفرستی میون مردم که چی بشه، حالا که تو اینطوری می خوای باشه فردا میرم و راوی میشم ببینم بازچه آشی برام پختی که من خبر ندارم. صبحها خرمشهـرسوار اتوبوس زائرا می شدم و تا اروندکنار از خاطـرات و حال وهـوای زمان جنگ وشرایط منطـق جنگـی می گفتم وعصرها هم ازخرمشهر تا شلمچه کار روایت گری را ادامه می دادم تا اینکه:یکی از این روزها با جمعی از جوانان همراه شدم وتوی ماشین ازشرایط آب وهوایی وعملیات ها و نبردهایی که در مناطق مسیرمون تا اروندکناراتفاق افتاد رابراشون تعریف کردم و در اروندکنار هم سمت راست یادمان شهداء لب اروندرود، روبطرف آب و شهر بندری فاو مشغول صحبت شدم، به جمعیت و حال وهوای زائرا نگاه کردم نیم نگاهی هم به حال خودم که اینجا چه میکنم، وسط روایتگری حرفم و قطع کردم و گفتم شما اینجا چه می کنید؟ برای چه اومدید اینجا؟ اصلا من اینجا چه میکنم؟ شب عید این همه راه و جاهای دیدنی چرا اینجا؟ مگه اینجا چه اتفاقی اوفتاده؟ چرا گریه و اشگ؟ و خیلی چراهای دیگه و سکوت بین ما خیمه زد ولحضاتی بعد من سکوت را شکستم رو کردم بطرف فاو که:بچــه های کمین ابـرویی، بچه های کارخانـه نمک، بچه های سه راه مرگ، منم فلانی اینور اروند جا موندم یه نگاه به من بکنید این بچه ها می خوان با شما آشنا بشن، می گن ما شیفته مرام شون شدیم. چی بگم؟ از کدوم تون بگم؟ ....نام تعدادی از شهدای اطلاعات وعملیات و گردان مسلم بن عقیل وگردان امام حسن (ع) را بردم زدم زیر گریه و دست ها را بطرف آسمان بلند کردم و گفتم من تسلیم، خدایا تسلیمم. جواب خیلی از سوالات خودم را گرفتم. و بعد روکردم به زائرا که منو ببخشید نمی خواستم اشگ تونو در بیارم چه کنم، پیش اومد وما جرا را براشون تعریف کردم و گفتم که من تا این لحظه فکر می کردم خدا منو دوست نداره ولی تازه فهمیدم که حکمت جا موندن از دوستان و همسنگرانم حداقلش اینه که تو اینجور مجالس و مکانها باید کسانی باشن تا خاطرات و ایثارگریهای مردان مرد دوران دفاع مقدس را برای نسلهای آینده تعریف کنن تا سینه به سینه هم یاد ونام شون و هم راه و مرامشون زنده بمونه.

تلاشهای شبانه روزی سرهنگ پاسدار حسن زاده 

و سرهنگ پاسدار علیزاده و سرهنگ پاسدار جان بابازاده

و بچه های خادم الشهداء مقر بابل در خرمشهر

یادآور تلاشهای رزمندگان در زمان جنگ بود.

خدابخش قبادی


89/12/10
5:16 ص

فروردین سال 1367

بخاطر اصابت گلوله به پای چپ چند روزی در بیمارستان

ارتش شیراز اونهم دراطاقی 5 تخته بستری بودم .

توی اون اطاق تنها مجروح غریبه وغیر بومی بودم.

بعدازظهرها اطاق پراز جمعیت ملاقات کننده  می شد.

از آنجایی که ملاقات کننده ایی نداشتم ساعت ملاقات

برام سخت می گذشت .

در نتیجه تصمیم گرفتم تا قرص خواب شب رو بعداز نـهار 

بخورم تا درساعت ملاقات بخوابم و از چیزی خبردار نشـم .

یکی از پرستارها  که متوجه موضوع شده بود علت را پرسید

من هم براش توضیح دادم .  

از فردای آنروز این خانم پرستار هر روز دانش آموزانی که برای 

عیادت مجروحین به بیمارستان می اومدن را کـنار تختم جمع

میکرد تا من از تنهایی و روحیه خسته ام بیرون بیام .

و دانش آموزا هم با ویلچر منو به محوطه بیمارستان می بردن 

و با این کارشون جای خالی خونواده ام را پر می کردن .

خدا نگهدار  پرستارهای زحمت  کش


89/12/10
5:15 ص

 سال 1366 همراه تعدادی از بچه های گــردان مســلم بن عقیـل (ع) و جمعی از منتخبین گردانهای دیگه برای آموزش فرماندهی گروهان راهی مقر آموزشی مستقر در هفت تپه شدیم . آموزشی که فشرده اما پربار بود . *   سختی اش هرچه بود گذشت ولی حلاوت دیدار حضــرت امــام (ه) و  آموزه هاش برای همیشه موندگار شد . در اینجا به ذکر دو خاطره اکتفا می کنم .

الف) دیدار با حضرت امام خمینی (ه)

روزهای آخر آموزش نماینده امام در منطقه گرگان و دشت / گلستان فعلی / حاج آقا نــور مفـیـدی ، به مقر آموزشی آمد وبچه ها  هم فرصت رو غنیمت شمرده و با »شعار صل علی محمد یار امام خوش آمد«  و  »یار امام یار امام مارا ببر پیش امام« درخواست دیدار با امام را کردند ،  پایان دوره توفیق زیارت رهبر و مرادمان برایمان حاصل شد و با شور و شوق وصف نشدنی وارد حسینیه جماران شدیم . این اولین دیدارم  با امام  تو جماران  همراه  رزمندگان بود . تا آن روز همیشه برام سوال بود که چرا قبل از بیانات امام مردم گریه می کنن ، واضح تر عرض کنم برایم قایل درک نبود .  اما وقتی نزدیگ حسینیه جماران شدیم حال وهوای خاصی به ما دست داد ،  لحظه ایی که قامت آن ابرمرد تاریخ و سیمای نورانی اش از جایگاه مخصوص  دیده شد نا خود آگاه همراه دیگر رزمندگان فریاد کشیدم و اشک ریختم .  اینجا بود که نتنها جواب سوالم را گرفتم بلکه موج صلابت و جذابیت و آرامش  را در سیمای مبارک مردی که به بزرگی تمام تاریخ بود را با چشم خود دیدم.  روحش شاد و راهش پر رهرو باد .

ب ) خـوابـیـدن روی آب      

در طول آموزش بیشترین کار عملی شنـا و غـواصـی بود، مرحله مقدماتی در  رود خانه دز که از کنار مقر آموزش لشکر می گذشت و برای ادامه کار  راهی سد دز شدیم . از اونجا که با فن شنا آشنایی قبلی داشتم این قسمت از کار برام سخت نبود . عصر یکی از روزها وقتی روی آب دراز کشیده بودم خوابم برد و وارد منطقه  ممنوعه سد شدم . مدتی بعد قایق غریق نجات به آرامی بالای  سرم آمد و گفت :    مگه علامتها رو ندیدی ؟....  سوت زدم چرا جواب ندادی ؟....  وقتی دیدم حسابی گل کاشتم....    دست پیش گــرفتم و گفتم ای بـابـا   یه چرت هم نمی شه زد ؟ شخصی که داخل قایق بود نگاه چپی به من انداخت و دستم را گرفت و به سمت خودش کشید.  چند نفر هم این حادثه  را از دور نگاه می کردند و این موضوع در بین همه پیچید تا جایی که مربیها هم   پیله کرده بودن تا مثلا به من بفهمانن که هر چنددر کاری مهارت خاصی  دارم ولی بی توجهی قابل قبول نیست .  که نتیجه این سخت گیری ها  در کسب رتبه ی بالا ی آموزش برام موثر بودن . و پایان دوره هم پیشنهاد دادن  که برای انجام وظیفه موثر تر به یگان دریایی و یا اطلاعات و عملیات منتقل بشم .

* (اولین دوره آموزش فرماندهی گروهان و دسته به نام شهید حاج حسین بصیر

از مجموعه خاطرات/تیر و مرداد/سال 1366/ خدابخش قبادی  


89/12/10
4:39 ص

به نام خدا 

 با بستگان و خونواده ام خداحافظی کرده بودم

مادر و همسرم برای بدرقه تا حوزه مقاومت حضرت مهدی (عج)

داردکاشت همراهم اومدن ، وقتی دم درب محل اعزام رسیدیم

تعدادی از پدر و مادرها و زنانی همراه کودکان خردسال را دیدم ،

که دور یه رزمنده ایی حلقه زده بودن

حلقه هایی که حکایت آخرین وداع رو داشت وداعی که گویی

مسافرانشان عازم سرزمینی هستن که انگار اخر دنیاست .

حالاتی که وصفش فقط از آدمایی بر می آد که این وداع ها

آخرین وداع شون با مسافرشون بوده و بس .

 وقتی نزدیگ شدیم از میون حلقه ها پیر زنی بسوی مادرم

اومد و بعد سلام و احوالپرسی رو به من که :

پسرم خدا نگهدارتون ... خدا پشت و پناه تون ....

خدا صدام رو نابود کنه ...

و بعد ادامه داد : اونی که می بینی پسرمه

قبلا هم جبهه رفته بود .... باز هم می خواد بره ....

در حالی که صداش به لرزش افتاده بود گفت :

جعفر میگه من میرم و می دونم برنمی گردم ...

ازم خواست تا براش حنـا ببندم ... منم براش حنـا بستم ...

دیشب پیشم خوابید ...

با شنیدن این کلمات بغض خداحافظی از خونواده ام

که از سر غیرت مردونگی و دلداری دادن به خونواده ام 

توی گلوم گیر کرده بود ترکید و اشکم سرازیر شد .

در همون حال جعفر هم اومد

و مادرش  رو به ایشون کرد گفت :

اینی که می بینی آشنامونه .... می خواد همراه تون اعزام بشه ...

بعد رو به من کرد و به آرومی در گوشم گفت :

مواظبش باش ....

در حالی که بسمت درب ورودی حرکت می کردیم

گفتم انشاء الله خدا مواظبشه...

و لحظاتی بعد سواربر مینی بوسی از اونجا دور شدیم .

 

ساعتی بعد بچه های اعزامی منطقه خودمون با دیگر اعزامی های مناطق

مختلف بابل با یه سازماندهی موقت  راهی منطقه عملیاتی جنوب شدیم . 

وقتی به  هفت تپه (مقر لشگر 25 کربلا)  رسیدیم

از اونا جدا شدم و به گردان مســلم  رفتم و عصر همون روز شهید جبرائیلی

همراه جمعی از نیروهای شهرستان بابل به گردان مســلـم اومدن و در بین

گروهانها تقسیم شدن . جعفر هم به گروهان ما اومد

و تا شب عملیات کربلای 8 ( 18 فروردین سال 66 ) با هم بودیم .

و در اون عملیات بر اثر انفجار مین به شهادت رسید

و بعد از چند روز پیکرش در روستای طلوت بخاک سپرده شد.


 **  حنا بستن :

از قضیه ی حنا بستنش پرسیدم که با یه مزاح مختصری گفت: ای بابا  ثواب داره ...

مخصوصا اگه حنای دومادی باشه ...

منم که  ازدواج  نکردم ....

 ** فوتبال در جبهه :

چند روز بعد قضیه  شلیک آرپی جی 400 تومانی 

داشتم از موقعیت حنین (نزدیک خط شلمچه) به اهواز می رفتم

که پشت سرم دوید و اومد گفت : 

اگه به اهواز میری این پول و بردار و توپ پلاستیکی بخر.

وبا خریدن توپ هر زمون که فرصتی پیش می اومد حتی نزدیگ ترین 

نقطه با منطقه عملیاتی و خط مقدم هم با بچه ها فوتبال بازی می کردن .  

از مجموعه خاطرات نوروز 1366

شهید جعفر جبرائیلی /گردان مسلم بن عقیل 

ل 25 کربلا/  محل شهادت شلمچه

اعزامی از بابل روستای طلوت


89/12/10
4:39 ص

به نام خدا

یکی از دوستان خواسته بود تا بجای ذکر مشخصات شهید حسین صفا کوشکی از خصوصیاتـش مطالبی گفته شود. که البته تذکر بجایی هم بود تقدیم میگردد.

سال 1366 یه مدتی در اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا بودم نمی دونم برای چه کاری بود که مجبور شدم چند روزی پایگاه شهید بهشتی اهواز (یکی از مقرهای ل 25 کربلا) بمونم . صبح  روز دوم بود که با صدای دلنشین اذانش از خواب بیدار شدم . بعد نماز و دعا و ورزش و صبحانه، توی اطاق محور دو با هم آشنا شدیم . همون چند روز اول به هم عادت کردیم تا جایی که برای رفتن به ماموریت (خط) جدا شدن از هم برای هردو مون سخت بود . اما چه باید می کرد جنگ بود و درد  دوری دوستان ، اون هم چه دوستانی؟ 

  خاطره و خصوصیاتی از شهید حسین صفا کوشکی :     یکی از شبها حالم بد شده بود شدیدا تب کرده بودم حسین منو به بهداری برد و بعد ویزیت و تزریق سرم  برگشتیم ، اون شب تا صبح هر وقت چشم باز می کردم   حسین رو می دیدم که کنارم نشسته و با پارچه ایی خیس شده  پاشوره ام  میداد 

 شهیدحسین صفا کوشکی - رامسـر - طالش محله فتوکهمیشه قبل اذان بیدار می شد وبه نافله و مستحبات دیگر می رسید  / از حرف زدن زیاد خود داری می کرد. می گفتم چرا ساکتی؟ می گفت که اگه بدونیم برای هر کلمه ایی که از زبونمون بیرون می آد باید حساب پس بدیم اصلا حرف نمی زدیم وبا لبخندی می گفت : سکوت و خوابیدن اگرپاداش نداشته باشه گناه هم نداره ولی توی حرف زدن ضریب گناه کردن زیاده و جبرانش  خیلی مشکله /  یه روز پیراهن و شلوارم هم کثیف وهم پاره شده بود لباس خاکی جبهه رو پوشیدم و مشغول کارم  شدم وقتی برگشتم دیدم لباسم را شسته و دوخته ونمی دونم چطوری هم اطو کرده بود. هرچه می گفتم بچه ها کار کیه ؟ کسی جواب نمی داد تا اینکه دفعه دومی که مشغول شستن لباس بود دیدمش و دستش را بوسیدم و گفتم شرمنده ام نکن . فقط گفت توکارداشتی من بجای تو شستم ./   حسین در هر شرایطی مسواک کردن را فراموش نمی کرد. / ندیدم که پر خوری کنه و یا موفع کمبود هم اعتراض کنه /گاهی بابت موج انفجار رنج می برد اما حاضربه برگشتن به خونه نبود. / حسین از برادرش ابوالفضل که فکر کنم اون موقع  طلبه بود زیاد تعریف می کرد و گفت : حالا که ابوالفضل نزدیگ من نیست اجازه بده تا تو رو داداش صدا بزنم  تا به یاد برادرم باشم. وقالبا منو داداش صدا می زد ./ حسین فامیل دوست بود، خوش بیان بود و بیشتر اوقات برای بستگان ودوستانش بخصوص خواهرش دعا می کرد / یه بار وقتی که می خواست بره خط (هورالعظیم) از من خدا حافظی نکرد وقتی علت رو پرسیدم گفت بد جوری بهم عادت کردیم می ترسیدم  نتونم ازت جدا بشم اگه درانجام وظیفه ام ضعفی بوجود بیاد چی؟ / دفعه آخری که خط رفت هم دلم براش تنگ شده بود و هم به دلم افتاد که دیگه اونونمی بینم . وهمینطورهم شد..... وتاکنون آخرین نگاهش را ....از داخل مینی بوسی که بطرف خط  میرفت .....  از پشت پنجره اش نگاهی به طرفم داشت.... فراموش نکردم  که دستی تکان داد و پرده را کشید واز کنارمون  و برای همیشه رفت .    روزهای آخری که فاوو بودم برای دیدنش تاهورالعظیم وابوفلفل وچند تا ازموقعیتهای اطلاعات وعملیات رفتم ولی پیداش نکردم ودر24  فروردین 1367 در کارخانه نمک فاوو زودترمجروح شدم و حسیــن به همراه بچه های دیگه موقع تک عراق (29 فروردین) توی  فاوو شهید شد .    

و پیکرش در گلزار شهدای رامسر آرام گرفت

گرامیباد یاد شهیدان و رزمندگان اطلاعات و عملیات   .   

از مجموعه خاطرات /سال 1366 / خدابخش قبادی


مـــــدیـــــر
 
خدابخش قبادی[903]
 

گاهی برای خودم یه چیزایی می نویسم . و بعضی مطالب را تو وبلاگم بارگذاری می کنم. وبلاگ نویس نیستم فقط دوست داشتم برای خودم وبلاگ داشته باشم.


لـوگـوی وبلاگ
 

عنـاوین یادداشتها
خبر مایه
بایگانی
 
صفحه‌های دیگر
دسته بندی موضوعی
 
دوستان
 
نوشتار تغییر مطلوب خانواده ی خانه EMOZIONANTE سیب سرخ اندیشه نگار به سوی فردا فرزانگان امیدوار شین مثل شعور عشق است زنده یاد ناصر خان حجازی و استقلال کانون توحیدشهر زازران لحظه های آبی ازهردری سخنی-از هرکجا تصویری -در پارسی بلاگ آلبوم محمد حسن اسایش-درپارسی بلاگ به یاد دوست هزاران سؤال همرا ه با چهارده معصوم(علیهم السلام) ویارانشان جزیره علم عطرظهور شب های عاشقانه و بارانی... آخرالزمان و منتظران ظهور جمله های طلایی و مطالب گوناگون عاشقانه ترین وب سایت عاشقانه=چشمان سبز لیلای مجنون قاصدک عشق سرخ من *** انـتـظـار *** برادرم ... جایت همیشه سبز ... روح مناجات *** نـذر آقـا *** رایان چوب علی اصغربامری شعر نظرمن افـــــســ❤ــونگـــ❤ــر جاده های مه آلود قیدار شهر جد پیامبراسلام ایران من ای وطن منتظرظهور فانوس عشق بود دلی رفت وفراموش شد خط سرخ شهادت مصطفی قلیزاده علیار سایه بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن چم مهر خورشید پنهان مهندس محی الدین اله دادی گل باغ آشنایی دل نوشته های یک دختر شهید سکوت ابدی شاعرانه مکتب قرآن و عترت تکنولوژی با طعم دوستی کلبه درویشی بلوچستان محنا قران رایحه ی انتظار سیب خیال داروخانه دکتر سلیمی سـ ـ ـلام کارشناس ارشد اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی کربلایی دیگر دنیای آسان ««««« شب های تهران »»»»» اسپایکا چرخ خیاطی چلچلی من سه ثانیه سکوت اشک شور ►▌ استان قدس ▌ ◄ حنا، دختری با مقنعه مجله دانستنیهای فوریتهای پزشکی و سلامت سیمرغ مجله دانستنیهای تاریخ پزشکی حرف هایی از زبان منطق و احساس جادوی زندگی نشریه حضور گنجدونی هوای حوصله ام ابریست برادرم نگاهت، خواهرم حجابت ختم روزانه قرآن ویژه ماه مبارک رمضان جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی رقصی میان میدان مین عقیل صالح نگاهی نو به مشاوره طب سنتی@ ❤ღ (دلنوشته های من )ღ❤ کانون فرهنگی شهید خداوردیلو شهریار برلیان ساده دل تنها ****شهرستان بجنورد**** مشاور ماییم و نوای بی نوایی کلکسیون تمبرخانواده شهید محمدسخنی وجمیله رمضان اسیرعشق ~~~~~~ آشیانه علم ~~~~~~ عشق الهی ||*^ــــ^*|| diafeh ||*^ــــ^ *|| داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani به خوبی فکر کن اتشنشانی بنادر کشور کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب صراط مستقیم نهانخانه جان تنهایی هایم را با خدا تقسیم خواهم کرد چون او خود تنهاست وبلاگ بایدهلو باشد جبهه مقاومت وبیداری اسلامی پایگاه زمین شناسی 88 دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره) عالی نیوز ...برای تفکر تنهایی افتاب دوربین مدار بسته نســــل چـــــهارم سفیر دوستی جلوه های عاشورایی نیمکت آخر به نام آنکه وجودم زوجودش شده موجود تنهایی......!!!!!! دین و جامعه کربلا یادداشتها و برداشتها ستاره مروارید رسول ثریای کویر ایران کودکانه دل پرخاطره خنده بازار جکستان طلوعِ واژه سارا احمدی فروشگاه جهیزیه و لوازم آشپزخانه فدک1 رضویّون - دانش آموختگان دانشکده تربیت مدرس قرآن مشهد عشقولانه .... جنون قلم هــومـــ ســـپـــیـــد مــــ هــر بـا ن تک درخت جاویدان چی بگم؟؟ تراوشات یک ذهن زیبا نودشه؛دانش آموزان دبیرستان شهیدحاجی دوره اول؛نمونه سوالات درسی سکوت سبز رویای شبانه نقدونظر پیامنمای جامع عاشقانه ها بوی سیب یاربسیجی بود نبود پرسش وپاسخ سرزمین اقتدار فرق بین عشق و دوست داشتن ریحانه آقاسیدبااجازه... غمکده ماتاآخرایستاده ایم مهتاب ملکوت هدهد باران انتظار .-~·*’?¨¯`·¸ دوازده امام طزرجان¸·`¯¨?’*·~-. حق وباطل تیغی دولبه بانوی پایتخت کاسل آلو ♥ کلبه دلتنگی من ♥ المهدی قزوین آبیک 1450 شیخا محقق دانشگاه مهاجر ارمغان تنهایی فقط عشقو لانه ها وارید شوند سلام آقاجان - خرید و فروش محصولات کشاورزی و عطاری ها ســنــگــر مــن دوستدار علمدار کویر محبت غریبه ❤ღنیلوفرهای آبیღ❤ دلتنگ احساس تو ابـــــــــــرار گیاهان دارویی کوثر ولایت تکنیکهای دوست یابی، دوست خوب، دوست یابی کوهستان دیار عالمان انسان جاری - یادداشت های یک طلبه داستان های جذاب و خواندنی گدایی ِ در ِ جانان به سلطنت مفروش شــــــهدای روستای مـــکـــی کوهسرخ بغض تلخ بلور نازک احساس تنها نون و ریحون دل نوشته طایفه زرگر چون میگذرد غمی نیست غزل عشق یاد نیما *×*عاشقانه ای برای تو*×* گوناگون فرمانده آسمانی من خون شهدا مشاوره - روانشناسی ایران * ^ــ^ * تسنیم * ^ــ^ * زیر باران (ابیات و اشعار برگزیده) حرف های تنهایی درس های زندگی قائد شهیدان مظلومند عاشقتم من.تو.خدا شبستان سربازی در مسیر دل شکســــته سه قدم مانده به.... ►▌ علوم و معارف اسلامی ▌ ◄ برادران شهید هاشمی دختری ازجنس باران پریا جووون یام‍ــــــــــــــــه‍ـــــــد ـــی نقطه ضعف دفتر تقدیر گروه اینترنتی رهروان ولایت سعادت نامه قدرت کلمات من الغریب الی الحبیب .:گـــــمـــــــنـامی بــــجـــــوی:. دلنوشته های یک فروند چریک بانو... خلوتگه راز خاکیهای آسمانی مدرسه علمیه معصومیه چناران خدمات کامپیوتری ولیعصر (عج) روستای باغ آسیا زندگی شیرین ماه نگار- گالری هنر های من و دوستم پا توی کفش شهدا سعید جندالمهدی ختم قرآن ، ختم صلوات --- توشه آخرت ✤ مـعـبـد شـائــولــیــن ✤ قـــ❤ــلـــــب هـــــای آبـــــی انــ❤ـــاری اسیرعشق * عاشقانه ای برای تو * دخی خــــــــاص... مصطفی آشیانه سخن سازمان بسیج اساتید استان تهران اجازه نمی دهیم دلنوشته های یه دختراسفندی زشت است بی تو زندگی ،زیبای عالم وبلاگ خاتون کرد بشنو این نی چون حکایت می کند ارواحنا فداک یا زینب بهشت بهشتیان مشکات نور الله انجام پروژه های دانشجویی برای دانشجویان کنترل سکوت باران.... باران مهدی یاران یه دست صدا نداره ツ شلمچه آبیک ღقلبــــــی بــه بلـــندای مــــــــــــــاهღ اواز قطره یــــک جـــــرعـــه بـــــــاران گل یا پوچ؟2 شـــــــیـــشـــــه ی نــــــــــــازک تنـــــــــــــــــــهایی سحر یه دختره تنها دله عاشق . . . تسنیم نسیم پسران علوی - دختران فاطمی چهارفصل سیبک تلخی روزگار.... نفس بزرگترین سایت خنده بازار دلتنگی های مـــــــــــــــن وبلاگ شخصی محمد بی نام گل خشک راه فضیلت نامه ای در راه عشق ... و همچنین گزیده ای از اشعار پسانیمایی پذیرش تحصیلی و منابع آزمون کارشناسی ارشد کلیه رشته ها منابع آزمون کارشناسی ارشد کلیه رشته ها دستگاه پاپ کورن ساز دل پر خاطره پایه عکاسی مونوپاد + ریموت شاتر بلوتوث مانتو عبایی طرح رنوس, مانتو عبایی نقره ای, مانتو عبایی مسی مکاشفه مسیح چـشـمـکـــ همه هستیم دهکده کوچک ما تقدیم به کسی که باور نکرد دوستش دارم گروه اینترنتی جرقه داتکو کلام عشق امید انتظار من محبت شاخابه عشق هفته نامه جوانان خسروشهر هر چی تو فکرته نگین سر سبز
آوای عـاشـقانـه


برای ورود به صفحه اصلی کلیک کنید دیـارعـاشـقان