89/12/10
4:39 ص
به نام خدا
یکی از دوستان خواسته بود تا بجای ذکر مشخصات شهید حسین صفا کوشکی از خصوصیاتـش مطالبی گفته شود.تذکر بجایی بود لذا خاطره زیر تقدیم میگردد.
سال 1366 یه مدتی در اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا بودم نمی دونم برای چه کاری بود که مجبور شدم چند روزی پایگاه شهید بهشتی اهواز (یکی از مقرهای ل 25 کربلا) بمونم . صبح روز دوم بود که با صدای دلنشین اذانش از خواب بیدار شدم . بعد نماز و دعا و ورزش و صبحانه، توی اطاق محور دو با هم آشنا شدیم . همون چند روز اول به هم عادت کردیم تا جایی که برای رفتن به ماموریت (خط) جدا شدن از هم برای هردو مون سخت بود . اما چه باید می کرد جنگ بود و درد دوری دوستان ، اون هم چه دوستانی؟
خاطره و خصوصیاتی از شهید حسین صفا کوشکی : یکی از شبها حالم بد شده بود شدیدا تب کرده بودم حسین منو به بهداری برد و بعد ویزیت و تزریق سرم برگشتیم ، اون شب تا صبح هر وقت چشم باز می کردم حسین رو می دیدم که کنارم نشسته و با پارچه ایی خیس شده پاشوره ام میداد
همیشه قبل اذان بیدار می شد وبه نافله و مستحبات دیگر می رسید / از حرف زدن زیاد خود داری می کرد. می گفتم چرا ساکتی؟ می گفت که اگه بدونیم برای هر کلمه ایی که از زبونمون بیرون می آد باید حساب پس بدیم اصلا حرف نمی زدیم وبا لبخندی می گفت : سکوت و خوابیدن اگرپاداش نداشته باشه گناه هم نداره ولی توی حرف زدن ضریب گناه کردن زیاده و جبرانش خیلی مشکله / یه روز پیراهن و شلوارم هم کثیف وهم پاره شده بود لباس خاکی جبهه رو پوشیدم و مشغول کارم شدم وقتی برگشتم دیدم لباسم را شسته و دوخته ونمی دونم چطوری هم اطو کرده بود. هرچه می گفتم بچه ها کار کیه ؟ کسی جواب نمی داد تا اینکه دفعه دومی که مشغول شستن لباس بود دیدمش و دستش را بوسیدم و گفتم شرمنده ام نکن . فقط گفت توکارداشتی من بجای تو شستم ./ حسین در هر شرایطی مسواک کردن را فراموش نمی کرد. / ندیدم که پر خوری کنه و یا موفع کمبود هم اعتراض کنه /گاهی بابت موج انفجار رنج می برد اما حاضربه برگشتن به خونه نبود. / حسین از برادرش ابوالفضل که فکر کنم اون موقع طلبه بود زیاد تعریف می کرد و گفت : حالا که ابوالفضل نزدیگ من نیست اجازه بده تا تو رو داداش صدا بزنم تا به یاد برادرم باشم. وقالبا منو داداش صدا می زد ./ حسین فامیل دوست بود، خوش بیان بود و بیشتر اوقات برای بستگان ودوستانش بخصوص خواهرش دعا می کرد / یه بار وقتی که می خواست بره خط (هورالعظیم) از من خدا حافظی نکرد وقتی علت رو پرسیدم گفت بد جوری بهم عادت کردیم می ترسیدم نتونم ازت جدا بشم اگه درانجام وظیفه ام ضعفی بوجود بیاد چی؟ / دفعه آخری که خط رفت هم دلم براش تنگ شده بود و هم به دلم افتاد که دیگه اونونمی بینم . وهمینطورهم شد..... وتاکنون آخرین نگاهش را ....از داخل مینی بوسی که بطرف خط میرفت ..... از پشت پنجره اش نگاهی به طرفم داشت.... فراموش نکردم که دستی تکان داد و پرده را کشید واز کنارمون و برای همیشه رفت . روزهای آخری که فاوو بودم برای دیدنش تاهورالعظیم وابوفلفل وچند تا ازموقعیتهای اطلاعات وعملیات رفتم ولی پیداش نکردم ودر24 فروردین 1367 در کارخانه نمک فاوو زودترمجروح شدم و حسیــن به همراه بچه های دیگه موقع تک عراق (29 فروردین) توی فاوو شهید شد .
و پیکرش در گلزار شهدای رامسر آرام گرفت
گرامیباد یاد شهیدان و رزمندگان اطلاعات و عملیات .
از مجموعه خاطرات /سال 1366 / خدابخش قبادی
گاهی برای خودم یه چیزایی می نویسم . و بعضی مطالب را تو وبلاگم بارگذاری می کنم. وبلاگ نویس نیستم فقط دوست داشتم برای خودم وبلاگ داشته باشم.