94/5/1
5:5 ص
بد جوری به هم ریخته بودم،بی هدف تو خیابونا قدم میزدم،آروم آروم وارد بازار قدیمی شدم و خاطرات گذشته ام رو مرور می کردم. انتهای بازار،دَم حجره ای که پارچه مشکی روی کرکره ی پایین کشیده اش نصب شده بود ایستادم ومشغول خوندن اعلامیه فوتی شدم،
که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد!!
صدای آشنایی به گوشم رسید، احساس کردم صدا پشت سَرَمه که می گفت: مامان،مامان اینجارو ببین،باورم نمیشه این همون (فلانیه)؟
باشنیدن اسم خودم سرجام میخ کوب شدم وبه طرف صدا برگشتم. انگشت اشاره خانوم جَوونی رو دیدم که به طرفمه و باچند قدم بلند درحال نزدیگ شدن به مَنه.
مقابلم ایستاد و درحالی که به چشمام خیره شده بود دستاشو به طرف زانوهاش برد و بانگاه تعجب آمیز و صدایی لرزونش سلام کرد و مات و مبهوت به من نگاه کرد.
بدون جواب دادن سلامش، به خانمی که از پشت سرش می اومد،سلام کردم . با دیدن شون من هم تعجب کردم .که چرا اینجا !؟
حاج خانم مادر مهناز دست روی شونه اش گذاشت، بعد ازجواب سلامم، رو به من که: واه، خدای من تو زنده ای !؟ اینجا چیکار می کنی !؟ مدت هاست که در به در دنبال تون می گردیم اما شما بی خیال همه !...
همین طور که مشغول آروم کردن دخترش بود گفت: خوش غیرت ! میدونی انتظار یعنی چه؟ می دونی صدای زنگ تلفن و زنگ درخونه براش چی شده بود؟
من که تاب شنیدن این حرفا رو نداشتم ونمی نونستم حتی یک کلمه حرف بزنم با اشاره به بیرون بازار گفتم : خواهش می کنم ادامه ندین .
با عبور از بازار بزرگ و سوار شدن ماشینی که کنار خیابون امام پارک شده بود و گذشتن ازچهارراه حافظ ومیدون سعدی ویکی دوتا بلوار مقابل خونشون ایستادم.
از بازار تا دم خونه تنها هق هق گریه نامزدم را می شنیدم که لابلای گریه هاش به مادرش می گفت میدونستم که زنده است و برمی گرده !! اما چرا خونه مون نیومده بود!؟ چند وقته که برگشته!؟ مامان خوب بهش نگاه کردی!؟ دیدی که چقدر لاغر شده!؟ دیدی که رنگش پریده !؟
مادرش زودتر از ما پیاده شد و به طرف خونه رفت و ما دو نفر هم باسکوت پُراز حرفا مون به هم خیره شده بودیم که حاج خانم دوباره برگشت وگفت: بفرمائید، منتظر چی هستین،بفرمائید !! وارد خونه شدیم، توی حال روی راحتی نشستیم.
دقایقی سکوت تموم خونه رو فرا گرفته بود. با باز شدن درب یکی از اطاقا و سلام کردن دختر نوجوونی سکوت شکست.
مهسا (خواهر مهناز) جلو اومد و کنار حاج خانم نشست و گفت : چی شده؟ چه خبره؟ یه نگاهی به من انداخت و با اشاره دست و ابروش به مادرش گفت: این آقا کیه؟
حاج خانم در حالی که نگاهش به طرف مهناز بود گفت: از خواهرت بپرس . آقا رو من باید معرفی کنم؟ ایشون بهتر می شناسن!!
مهسا کنار مهناز نشست و گفت: چرا چشمات قرمزه؟ چرا رنگت پریده؟ مهناز از بالای عینک طوری بهش نگاه کرد یعنی اینکه ساکت باش! مهسا هم کوتاه نیومد و ادامه داد که: تازه فهمیدم این همون (فلانیه) مگه نه؟
پس گم شده تون پیدا شده؟ وبا لبخندی معنی دار گفت: الان دیگه مطمئن شدم خودشه! درحالی که به طرف آشپزخونه می رفت گفت: پس کو شیرینی تون؟
بعد با خودش گفت: ای بابا چقدر حرف می زنم، برم چای بیارم .
مهناز کلامشو قطع کرد و گفت بس کن دیگه ... می شه خواهش کنم چند لحظه ما رو تنها بذاری؟
مهسا بلافاصله جواب داد: هیچ می دونی چند وقته که جنابعالی قید همه فک وفامیلا رو زدی؟ میدونی چند وقته با خودت هم قهری ؟ می دونی چند مدته تنهای تنهایی؟ بازم می خوای تنها باشی؟
در حالی که بغضش گرفته بود گفت: باشه! بازم تنها باش، ببینم چیکار می کنی؟ مثل پیر زنا نق زد رفت توی اطاقش.
حاج خانم مادر مهناز با لحنی مادرانه ازم خواست تا براشون تعریف کنم که چی شده که یه مرتبه غیبم زد و برای مدت ها از حال و روزم خبری براشون نفرستادم.
وقتی محبت رو در نرمی صداش و مهر مادرانه رو در لابلای کلامش احساس کرده بودم باصدای گرفته گفتنم :
دیشب اومدم . می خواستم امروز صبح بیام خونه تون. اما نشد، اول رفتم امامزاده و از اونجا می خواستم بیام، که تو بازار همدیگه رو دیدیم.
از این که نتونستم به اونا خبر بدم عذرخواهی کردم و گفتم که نه تنها شما بلکه هیچکس نمی دونسته که من کجام. فقط روز قبل از رفتنم به مهناز خبر داده بودم که ممکنه چند وقتی نتونم بیام خونه تون. کمی از دلایل بی خبری ام رو براشون تعریف کردم.
درحالی که رنگ حاج خانم پریده بود، روبه طرف مهناز کرد و گفت واقعاً تو این مدت میدونستی کجاست؟ حتی من که مادرت بودم حرفی نزدی؟
اومد کنار دخترش نشست و گفت بیچاره دخترم!! این همه سرزنش شدی و ساکت موندی؟ چی کشیدی تو این مدت؟ این همه پشت سر بچه مردم فکرای بد کردیم . روبه من کردو گفت: بارها به مهناز گفتیم اونی که براش نگرونی یه زمونی همکاسی بوده و حالا رفته پی زندگیش، به فکر خودت باش، خواسته ازت سوء استفاده کنه اما دیده نمی تونه رفته پی کارش !!
با لطف نگاشون، جرأت بیشتری به من دادن و در ادامه حرفام گفتم: روز قبل از رفتنم به مهناز خبر دادم که دارم میرم مسافرت،سفری که هیچ کس نباید خبردار بشه، پس اگه دوست داری زنده برگردم به هیچ کس نگو!!
حاج خانم از جاش بلند شدو مقابل تابلوی عکسی که تن دیوار نصب شده بود ایستاد و گفت: ای مرد ! خدا بیامرزدت، گاهی می گفتی نمی شه آدمارو به آسونی شناخت، حتی بچه های خودمون، آدما موجودی پیچده و عجیبی هستن.
من هم از جام بلند شدم گفتم خدا رحمتش کنه، بله حرفاش درست بود مثلاٌ همین مهناز خانم از دوران دانشجویی تا حالا همکارمونه اما حتی شما که مادرشی خبر نداشتی !!
حاج خانم به حدی غرق موضوع امروز و حوادث گذشته بود که متوجه منظورم نشد اما مهسا از تو اطاق خوابش صدام راشنید و بعداً کل ماجرا رو از زیر زبون مهناز کشید و به مادرش گفت که جریان از چه خبره!! ... به هر حال اون روز ختم به خیر شد ...
خیری که باعث شد تا تو شهر غریب موندنی بشم و زندگی آروم و شادی داشه باشم، طوری که گذر زمانو حس نکنم، عجب روز و روزگاری، عجب خرید و عجب مراسم جشنی، عجب شانسی ...
اما شانس بامن یار نبود و این شادی ها ادامه دار نبودن.
ناگهان یک حادثه همه چیز رو بهم ریخت. حادثه ای که تموم هزینه هاو سرمایه های عاطفی ام رو بهم ریخته بود. حادثه ای که بنیان خونواده ام رو خراب کرد.
نمی دونم امروز بابت اون حادثه باید شاکر باشم یا شاکی؟ واقعاً نمی دونم؟ فقط میدونم که یادآوری و شرح اون حادثه برام خیلی سخته.
گاهی وقتا فکر می کنم که اگه قراره خونواده ایی با چنین حادثه ایی از هم بپاشه بهتره که از اولش نباشه؟
مگه می شه باور کرد، که همه ی داشته ها و آرزوهای آدمی با یه حادثه این چنینی برباد بره؟ راست می گفتن که ازسرنوشت نمی شه فرار کرد، شاید سرنوشت مون این طوری رقم خورده بود ... بگذریم ...
روز عروسی فرارسید و ما هم برا شروع زندگی مشترک مون مشغول برگزاری جشن عروسی بودیم، رفت و اومدها، ساز و آوازها، هلهله و شادی ها، همه و همه، ناگهان باصدایی وبا لرزش پشت سر اون بهم ریخت!!
صدای باز شدن درب اطاقی که در اون خوابیده بودم!! ولرزش شونه هام!!
لرزشی که مادرم پشت سر هم شونه هام را تکون می داد و می گفت: پسـرم پاشـو ! پسـرم پاشـو ! بـرو نـونـوایی! پاشـو بـرو نـون بخر که
برا صبحانه نـون نداریم ... نـون نداریم ....
گاهی برای خودم یه چیزایی می نویسم . و بعضی مطالب را تو وبلاگم بارگذاری می کنم. وبلاگ نویس نیستم فقط دوست داشتم برای خودم وبلاگ داشته باشم.