89/12/10
8:5 ص
رویای شیرین من
همهمه ی نوجوانی ام را خاموش کرد
و همه ی وجودم رااسیر خود ساخته بود.
او آزاد ومن در اسارت
و در اساتکده اش هم رازم شده بود.
او مراد ومن مریدش
و چشمی بهم خورد و چرخ گردون
او را در تابوتی آراسته
از مقابل دیدگانم به سرا پرده خیال برد.
رویایم رفت تا من به اسارت کابوس درآیم
وقصه گوی شبهای تارم شوم.
اینک من ماندم و
کابوسهای جهنمی
گاهی برای خودم یه چیزایی می نویسم . و بعضی مطالب را تو وبلاگم بارگذاری می کنم. وبلاگ نویس نیستم فقط دوست داشتم برای خودم وبلاگ داشته باشم.