89/12/10
5:15 ص
پرسید شال و کلاه کردی کجا انشاءالله ؟ گفتم اگه اهل دلی بسم الله .
گفت : تو اهل پروازی و پریدن با تو پر پرواز می خواد . گفتم با این بال و پر ریخته حتی پرش هم نمیشه زد چه برسه به پرواز .
می رم تا بال و پرهای گم شده ام رو پیدا کنم که تا شاید قرعه ی پرواز به نامم افتاد وهوایی شدم .
یاعلی گفت به راه افتادیم . در بین راه پرسید تا کجا باید رفت . گفتم به گذشته ، به اون روزهایی که تو برادرت هنوز به دنیا نیومدین ، به سالهای جنگ و حماسه ، سالهای داغ فراغ یاران ، به سالهای خدا و مردان خدا .
عزیزم هر کسی گذشته ایی داره که هویت اوست ، می رم تا هویت خودمو باز خونی کنم . به رامـسر می رم . گفت می دونی از بـــابـــل تا رامسر چقد راهه ؟ گفتم ای بابا از ارونــد کنـــار که دورتر نیست . میرم تا بهترین دوره از تاریخ زندگی ام رو با یکی از دوستان و همسنگرانم ورق بزنم .
میرم کنار مزار شهید حسیـــن صفـــا کوشــکی تا کمی خلوت کنم و ببینم که :
در گذشته که بودم و با که بودم و چه می کنم و چه باید بکنم . باید این صفحه از تاریخ زندگی ام رو همیشه پر رنگ نگه دارم و الا تا ابد در حسرتش خواهم سوخت .
عزیزم برگهای زندگی تاریخ سازن ، پس برگهای تاریخ زندگی ات رو خوش رنگ و پر رنگ نگهدار که هر کسی با این برگه ها زنده است والا مرده متحرکی بیش نیست . البته این مهم نیست که دیگرون توی گذشته ات چه می کنن مهم اینه که خودت چه کاره ایی .
گاهی برای خودم یه چیزایی می نویسم . و بعضی مطالب را تو وبلاگم بارگذاری می کنم. وبلاگ نویس نیستم فقط دوست داشتم برای خودم وبلاگ داشته باشم.