100/8/17
12:8 ع
100/5/28
4:46 ع
(اَلسَّلامٌ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللّه)
"دلنوشته ایی برای محرم داردکاشت"
قبل کرونا یادش بخیر ، چه محرم هایی داشتیم
کجاست آن برو بیاها ، آه چه روز هایی داشتیم
جای دوری نروید ، همین داردکاشت خودمان
هیئت سینه زن و زنجیر زن هایی داشتیم
از میکلا و هلیدشت و باغدشت و گنج افروز
تا شیردارکلا و گونه کلا ، چه دسته هایی داشتیم
سهم هر هیئت معلوم بود ، در دسته روی شبانه
سواره و پیاده ، پشت وانت ، چه حال و هوایی داشتیم
کجاست میزبانی شب نهم ، کو ایستگاه صلواتی اش
برا جایگاه نشین و میدان داریش ، چه درد سرهایی داشتیم
باند و طبل و سنج و سربند و گهواره به کنار
روز نهم و دهم ، می دیدند چه داردکاشتی هایی داشتیم
با کربلایی ابوالفضل و مدل مداحی اش راحت بودیم
سه ضرب و تک ضرب ، چه چهل ضرب هایی داشتیم
از مهدی و محمد و حسین ، هریک بلبل مجالس حسینی
تا عزیز دل مان آقا ، سید قاسم ، چه مداح هایی داشتیم
ای مرد نصرانی ، شه باوفا ابوالفضل ، مکن ای صبح طلوع
بر مشامم میرسد هرلحظه بوی کربلا ، چه دم نوحه هایی داشتیم
نذری تکیه ها ، همه شب شام ، طعام بود و طعام
گاهی سرویس گاهی دیس ، چه پیش خدمت هایی داشتیم
غروب عاشورا ، شام غریبان و خیابانها یادش بخیر
آتش زدن خیمه ها جای خود ، چه تعزیه خوانی هایی داشتیم
امروز صبح عاشورا ، به ابوالفضل(ع) و حسین(ع)
به زینب(س) و شام غریبانش ، چه زخم زبان هایی داشتیم
ـــــــــــــــ
96/12/23
4:22 ص
چند سال پیش دوستی میگفت :
وقتی خاطرات دوران کودکی را مرور می کنم ،
وقتی برخی از کودکان اقوام را می بینم
که قبل و بعد ازعید چه حالی دارند ،
دعا می کنم تا عید نیاید .
میگفت : از پچ پچ پدر ومادم متوجّه میشدم
که عید نزدیگ شده ،
برای لحظه تحویل سال روز شماری میکردم ،
روز وساعت تحویل سال را از این وآن می پرسیدم .
میگفت : عید نوروز پررنگ ترین عید ما بود ،
از اعیادی چون مبعث ،غدیر ،قربان ،فطرو...
که با زرق و برق های امروزی امروزی همراه است خبری نبود .
میگفت : مشکل من با عید نوروز و یا نبودن اعیاد مذهبی نیست ،
ما در همان تنها عیدی که داشتیم گیر کرده بودیم ،
چه رسد به این همه مناسبتهای طول سال .
پرسیدم : پس چرا دعا میکنی که عید نیاید
گفت : عید رادوست دارم
ولی دردهایش را نمی توانم تحمّل کنم .
عقده ها و حسرت هایی را که از کودکی
با جام فقر به کام مان ریختند
مزه اش تا به امروز در وجودم تلخی میکند
این تلخی ها نه تنها از بین نمی رود
بلکه گاهی اوقات به حدّ غیر قابل تحمّل میرسد .
میگفت : دیروز لباس دست دوّم بچّه های فامیل و
لباس های کهنه بازار ، لباس عیدم بود ،
آجیل سفره عید آنقدرکم بود که برای آبروداری
مجبور بودیم فقط نگاه کنیم و
گاهی هم برای همراهی با میهمانان
چند دانه از آن را به دهان بگذاریم .
خدا خدا می کردیم تا فامیلهای پولدار به خانه مان بیایند
و درعید دیدنی ها هم چشم به جیب صاحب خانه داشتیم
تا عیدی بدهند
هرچند مادرم پولی که من و برادر وخواهرم جمع میکردیم
را تا قبل از سیزده خرج میکرد ولی با این حال مشتاق عید بودم .
میگفت : دوست عزیز خوب گوش کن
گردش در بازار وخرید لباس نو نداشتیم
سفره رنگین و آجیل های جور واجور نداشتیم ،
امّا محبّت و مهربانی فراوان بود
چندین خانواده که از چندین عمو و عمّه ، خاله و دایی ،
برادر و خواهر بودند هرکدام با خانواده ،
دور هم جمع می شدیم و از احوال هم با خبربودیم .
امّا امروز و درآینده چه به روز نسل های مان خواهد آمد ؟
امروز سفره های رنگین و لباس های نو
و خرید به مناسبت هایی چون :
روز پدر ، مادر ، زن ، دختر ، جوان و...
که سال به سال پر هزینه تر و با شکوه تر می شود
فراوان شده اما
دیگر از شلوغی ها و دور هم بودن ها خبری نیست .
میگفت : یک طرف ماجرا این است که :
خیلی از کودکان تک فرزند هستند و برادر ویا خواهرندارند
و درآینده هم عمّه وعمو و خاله ودایی نخواهند داشت
و ازطرفی نوع شکل گیری شخصیت اجتماعی نسل جدید است
که در پای میزکامپیوتر و اینترنت و ماهواره
وگوشی های همراه شکل یافته
و فرزندان ما را به سمت شخصیت انفرادی سوق داده
از روابط عمومی حدّاقلی برخوردار خواهند شد
وهرچه شخصیت اجتماعی به سمت شخصیت انفرادی
سوق یابد انگیزه های ملّی جایگزین
انگیزه های شخصی خواهد شد
تا جایی که به بلای جوامع به اصطلاح
متمدّن غرب دجارخواهیم شد .
وقتی دیدم خودش سواره درحال تاخت وتاز است
گفتم : دوست عزیز لطفاً بیا پایین تا باهم بریم .
من به عقیده تان و به عقیده همه صاحب نظران
در این امور احترام میگذارم
و با خیلی از موارد هم عقیده هستم
امّا برایم قابل قبول نیست که با حقوق زیر خط فقر
که با رشد عجیب گرانی همراه شده
بتوانم به دوستان و بستگانم توصیه کنم
تا برای فرزندان تان
برادر وخواهر وعمو وعمّه وخاله ودایی جورکنید
دوست عزیز : طرف نان ندارد تا شکم خود راسیر کند
آنوقت داروی اشتها آور برایش تجویز میکنی ؟
و سفارش هم میکنی تا برایت تبلیغات هم داشته باشند ؟
شما دعا کن تا عید نیاید امّا من دعا میکنم
تا هر روز و به هر بهانه ایی عید باشد ،
شاید دل خودمان ودل خدای خود و
دل بندگانش را به طریقی شاد کردیم .
خدابخش قبادی
95/8/16
6:46 ص
همانـگونه که در یادداشت های قبـل آمده ،
« داردکـاشت » نام یکی از روستاهای بخش بابـلکنـار
از شهرستان بابل می باشد .
95/5/25
4:41 ص
« مقـدمـه»
حال که خداوند متعال توفیقـی عنایت فـرمـود تا « وصیـت نامـه »
ارزشمند شهدای والامقام« فـومشکنار» راگردهم آورده ودرفضای حقیـقی
و مجازی منتشرنمایم ، ضمن سپـاس بی پایان به درگاه الهی ،
95/4/16
5:58 ص
هرسال با شروع ماه مبارک رمضان که بهار عبادت و بندگی
و بهار قرآن است جمعیت عظیمی از قشرهای مختلف با
اشتیاق فراوان به سوی قرآن می روند . ولی متأسفانه
بعد از ماه رمضان این امر الهی به فراموشی سپرده
می شود . امسال نیز همانند سالهای قبل آموزش
قرآن مجید برای نوجوانان در ماه رمضان دایر بود .
کاری قابل تقدیر که توسط حجت الاسلام رضانژاد
درمسجد روستای داردکاشت انجام شد .
امید است تحت توجهات حضرت بقیه الله الاعظم (عج) و همکاری
صمیمانه دوستاران قرآن بتوانیم منازل خود را به نور قرآن
منور سازیم . تا با نور هدایت قرآن سعادت دنیا و آخرت مان
فراهم گردد . یادمان نرود که در احادیث معتبر آمده است :
خانه ها یتان را به نور قرآن منور سازید .
پس بیائید دست به دست هم دهیم تا در طول
سال منازل خودمان را به نور قرآن منور سازیم .
94/9/3
6:14 ص
دوستان بسیجی؛ سلام !!!
دوستان قدیم و جدید،دوستان سالهای پرفراز و نشیب،
دوستان روزهای تلخ وشیرین و دوست داشتنی. سلام!!!
دوستانی که از ابتدای تولد بسیج افتخار مردمی بودن را
بردوش داشته و دوران جنگ و پس از آن یک به یک به جمع
لشگریان مخلص خدا پیوسته اید . مخلصانی که هرآنچه
داشته اید را در کف اخلاص گذاشته و از تمام قیـد و بنـدها،
از تمام تهمت ها و نیـش هـای دشمنان دانـا و دوستان نـادان و
از تمام وسوسه ها چشم و گوش بسته و تنها به ندای امام و
رهبرخود گوش فرا داده و چشم امید به عنایت و رضایت خـدا و
رسـول خـدا (ص) و معصـومیـن (ع) دوختـه ایـدتـا
آسیبــی بــه ممـلکت تـان و ارزشهای آشکار و پنهانش نـرسـد .
در زمان جنگ ، آرامش و آسایش را برخود حرام کرده و به کمک
سپــاه و ارتــش شتافته اید ، زمان بازسازی لباس رزم را در آورده
و به آبادانی پرداخته اید . و پس از آن درسنگر علم ودانـش جهادعلمی
را سرلوحه کار و زندگی تان قرار داده و نشدنی ها را شدنی وبا بالاترین
نمره تواستن ها را انشـاء کرده اید .
وسلام بر آن دوستانی که در میادین مختلف مبارزه عاشقانه
آسمانی شده و به دیدار حق شتافته اند . بسیجیان بی ادعایی
که آرزویشان رضایت خدا و رضایت امام و رهبرشان بوده و هست .
به خوبی به یاد داریم اگر در گذر زمان یکی از همراهان بسیجی بر زمین
می افتاد جای آن بیش از یک بسیجی می روئید. و بدین گونه
«شـجـره طیـبـه بسیج» ماندنی شده و خواهد ماند.
و سلام بر دوستان بسیجی
دیروز و امروز و فردا
و دوستـدارانـشان
ـــــــــــــــــــ
"خدابخش قبادی"
94/7/19
5:6 ص
به یاد حاج علی اصغرایزدی مقدم ازمفقودین حادثه منا (روستای داردکاشت)
برای پیدا کردن روزی حلال هر روز قبل از طلوع آفتاب میگفتی : الهی به امید تو و از خانه ات بیرون می رفتی تا شرمنده زن و بچه هایت نباشی. کار یک ماه و یک سال نبود یک عمر تلاش می کردی تا لبخند رضایت عیال وفرزندان را ببینی . وقتی رشد وشکوفایی فرزندانت رامی دیدی خستگی هایت فراموش می شد .
سالهای اخیر دست تقدیر الهی یک بار کمرت را شکسته بود. غم اندوه از دست دادن فرزند جوانت ، غم مرگ تنها پسرت، پیر و شکسته ات کرده بود .
نمی دانم چه شدکه پس از مدتی جان تازه گرفتی. شاید در قبال صبوری در مصیبت عظیم از دست دادن فرزندت خداوند قدرتی دوباره به توبخشید تا توفیق زیارت خانه خدا و مدینه الرسول نصیبت گردد .
تلاش مضاعف داشتی تا پس از سر وسامان گرفتن فرزندانت به زیارت خانه خدا بروی . وسر انجام دیدارخانه خدا و زیارت قبور ائمه بقیع نصیبت شد وبه آرزویت رسیدی . حاجی زیارت قبول، نمی دانم که کجایی وکی برمیگردی؟ اما بدان پس از حادثه منا همسفرانت گوشه های بیمارستان وسردخانه ها را گشتند تا ببینند که زنده ایی یا همانند شهدای راه خدا عِنْـدَ رَبِّهِـمْ یُـرْزَقُـون شده ای ؟ حاجی ؛ عیال ودخترانت گوش به زنگ وچشم به تلویزیون دوخته اند . تا خبری ازهمسرو پدری مهربان و زحمت کش برایشان بیاید . حاجی؛آگاه باش که نه تنها اقوام وبستکان بلکه هم محلی ها هم جویای احوالت شده و در دلشان به سوگ نشسته اند ودرغم مرگ شهادت گونه همسفرانت درحادثه منا غمگین هستند . ودعا می کنند تا هرچه زودتر این چشم انتظاری به سرآید و قدم تان را گلباران کنند .
94/7/17
9:22 ص
سالهای قبل وقتی محرم نزدیگ میشد
پرس وجو می کردم تا ببینم
از بین اقوام و آشنایان کسی خانه خدا رفته یا نـه .
وقتی حاجی ها از سفر برمی گشتن به دیدن شـون میرفتم
و بعد از احوالپـرسی ازشون می خواستم
تا از سفرخـانه خدا برام تعریف کنن .
یکی از مدینه وبقیع می گفت
یکی از مکه ومنا و مسجدالحرام
ویکی از آداب و عبادت ها می گفت .
وقتی به حرف هاشون گوش میدادم
به خوبی می دیدم که خوشحالی سفر تو
چهره شون موج می زنه .
وقتی خوشحالی اونا رو می دیدم
من هم خوشحال می شدم.
اما امسال با سالهای دیگه فرق داره ،
این روزها وقتی با حاجی ها روبه رو میشم
نمیدونم چی بگم . حتی نمی تونم حرف بزنم .
امسال وقتی با حاجی روبرو شدم بعد سلام
و زیارت قبولی گفتم خوش اومدی ؛
از نگاه و از سر تکون دادن و از اشگش فهمیدم
که تو دلش چه خبره ،
می دونستم که چی میخواد بگه .
درک می کنم که چه حالی داره
جانم به قربون دلهای باصفاتون .
حال و روز مسافرای خانه خدا
شبیه حال و روز بچه های زمون جنگه ،
وقتی عملیات تموم می شد و
به مقرهامون بر می گشتیم تازه
صدای گریه بچه ها بلند می شد .
تک تک چادرهای گردان رو سـرک می کشیدیم
تا خبری ازهمسنگران داشته باشیم .
وقتی از کنار چادرها رد می شدیم
هـای هـای گریه بود و ناله همسنگران
در غم فراغ دوستان همسنگرشان .
اون هم چه دوستانی!
ناله غریبانه ایی که این روزها
از مسافران خانه خدا شنیده می شه ،
ناله آشنایی است که خاطرات بعد از
عملیاتها رو برام تداعی می کنه ،
وقتی به حاجی گفتم زیارت قبول .
گفت از من نپرس که حالت چطوره ؟
بپرس همسفرت کو ؟
قبل از پرسیدنم صدای گریه سوزناکش
بلند شد واطرافیانش هم با اشک ها شون
همراهی اش می کردن .
تو دلم گفتم حاجی حق داری !
همسفری که از دوره آموزشی تاسرزمین وحی ،
از اینجا تا منا باهم بودن ،
ودر منا از هم جدا شدن .
عده ایی هم با اقوام و بستگان
همسفر شده بودن ،
درکنار هم با خدای خود راز ونیاز می کردن
و در منا از هم جدا شدن .
جانم به قربون دلهای باصفا تون
این روزهاوقتی چشمتون به وطن و
به اقوام وآشنایان می افته .
صدای ناله تون بلند میشه و در لابلای
هق هق گریه هاتون می شنویم که :
خدا از آل سعود نگذره ،خدا لعنت شون کنه.
از خدا بی خبرها زائران خانه خدا رو با
لباس احرام تو روز عید قربان
تو سرزمین منا ، تشنه وخسته ،
مقابل چشم همه پرپرکردن .
هرچند اینجا جایتان خالی ست
اما نام و یادتان باقیست ...
برای شادی ارواح مهاجران الی الله
در حادثه منا 94 « صلوات »
" خدابخش قبادی"
13 مهر 94
94/5/1
5:5 ص
بد جوری به هم ریخته بودم،بی هدف تو خیابونا قدم میزدم،آروم آروم وارد بازار قدیمی شدم و خاطرات گذشته ام رو مرور می کردم. انتهای بازار،دَم حجره ای که پارچه مشکی روی کرکره ی پایین کشیده اش نصب شده بود ایستادم ومشغول خوندن اعلامیه فوتی شدم،
که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد!!
صدای آشنایی به گوشم رسید، احساس کردم صدا پشت سَرَمه که می گفت: مامان،مامان اینجارو ببین،باورم نمیشه این همون (فلانیه)؟
باشنیدن اسم خودم سرجام میخ کوب شدم وبه طرف صدا برگشتم. انگشت اشاره خانوم جَوونی رو دیدم که به طرفمه و باچند قدم بلند درحال نزدیگ شدن به مَنه. ادامه مطلب...
گاهی برای خودم یه چیزایی می نویسم . و بعضی مطالب را تو وبلاگم بارگذاری می کنم. وبلاگ نویس نیستم فقط دوست داشتم برای خودم وبلاگ داشته باشم.