89/12/10
7:45 ص
به نام خدا
شاکی از همه،تا جایی که فکر میکردم دیـگران قصد آزارمو دارن،حال و حوصله هیچ کسی رو نداشتم، با فاصله گرفتن از اطرافیان قدری آرامش پیدا میکردم.این حال وهوا تقریبا یه سالی عذابم داد بحدی که خیال می کردم خدا فراموشم کرده، البته برای خودم دلیـل داشتم، برای مثال می گفتم: تا کی این بیماری و مشکلات جسمانی که از زمان جنگ برام مونده رو باید تحمل کنم. ویا اینکه چرا همراه همسنــگرانم شهید نشدم، و یا اصلا شاید هم خدا دوستم نداشته وبا عمری که تا حالا برام تقــدیر کرده خواسته عـذاب بیشتری بکشم. روزها یکی پس ازدیگری سپری شد تا اینکه روز تاسوعــای حسینی همراه عزاداران و بچه های هیئت محله مون به میدون تعـزیه خـوانی درونکلای غربی رسیدم، همینطور که مشغــول سینـه زنی بودم چشمـم به بنای نو ساختـی افتاد که مـردم بـا احتـرام خاصـی از کنـارش رد می شدن. با کـمی دقت متوجـه شدم که بنا روی مزار شهــداء احداث شده، اونجا بی اختیار همراه جمعیت عـزادار که به سر وسینه می زدن و میگـفتن یا ابوالفضــل من هم به سرم می زدم و می گفتم خاک تـو سرم ، خاک تو سرم که مزار دوستان وهمسنگرانم شده »زیارتگاه« و من موندم این دنیـای سراسر نیرنگ، وای به حالـم چه کنم؟ یا ابوالفضـل العبـاس چه کنم؟عصـرهمان روز وقتی برگشتـم خونه تا غروب گـرفته بی حال بودم بچه ها پرسیـدن چی شده که نگران بنـظر میرسی؟ گفتم امـروز مفهــوم حسادت و حسـود شدنـو بیچارگی خودمو فهمیـدم قضیـه رو تعریف کردم و زدم زیر گریه، والبتـه اونا هم دلـداری میدادن ومی گفتن ما آدمها ازپس پرده غیب با خبر نیستیم و حکمت خیلی چیزها رو هم نمی دونیم وهم تـوگریه کردن همراهی ام می کردن.خود خوری فرار ازمراوده های روزمره با اطرافیان و طلب کاری از خدا تا اسفند سال 1388 ادامه داشت، تا اینکه یکی از روزهای دهه اول اسفند 88 یکی از بچه ها (سجّاد) گفت: دارن برای راهیان نور ثبت نام می کنن بیا با هم بریم ثبت نام کنیم بدون معطلی گفتم نه، یکی دو روز بعد بازهم این مسئله پیش کشیدو گفت دارن برای خادم الشهداء راهیان نور ثبت نام می کنن که جواب منفی دادم و گفتم اصلا حوصله هیچ جایی رو ندارم. اتفـاقا همـون ایام بعد مدتها یه شب منـزل سرهنگ هاشـمی بودیـم مـن درلابه لای صحبت ها مون موضوع خادم الشهداء را مطرح کردم اما نمی دونم حرفامون به کجا کشید که آقای هاشمی با مسئول راهیان نور تماس گرفت و بعد تماس روکرد به من که اگه دوست داری بری منطقه جنوب فردا صبح برو ثبت نام کن که ممکنه دیر بشه. اون شب کلی با خودم بگو مگو داشتم سرانجام به این نتیجه رسیدم که با استفاده ازاین فرصت از دید و بازدیدهای عید دور باشم. چون که واقعا کم حوصله شده بودم. دو دل بودم ولی علی رقم این دودلی رفتم و ثبت نام کردم و قرارشد تا روز 18 اسفند حرکت کنیم،اما روز حرکت دیر رسیدم و روز 20 اسفند مسئول اعزام منو دید گفت نرفتی گفتم نه جا موندم، گفت یکی از بچه های راوی امروز میره خرمشهر، ببین اگه جا داره همراهش برو، اینطوری راحت تر به مقر می رسی، که خوشبختانه جا داشت منم اومدم خونه بعد از نهارو خداحافظی دو نفری بطرف خوزستان حرکت کردیم.در بین راه خاطرات زمون جنگ و اوضاع و احوال شرایط روز جامعه بین مون رد وبدل شد. غروب روز 21 اسفند قبل از ورود به مقر راوی (سرهنگ جان بابازاده) که از لطف طولانی بودن مسیراز گذشته ام بخصوص از دوران دفاع مقدس یه چیزهایی به دستش اومده بود رو کرد به من وگفت فلانی با توجه به شناختی که از اون دوران داری بهتره اینجا کار روایتگری رو انجام بدی. گقتم برادرمن اولا آمادگی ندارم درثانی برای خادم بودن اعزام شدم. اون هم جواب دادکه اینجا خادم به اندازه کافی داره ولی راوی هر چندتایی هم باشن بازهم کمه، شما فقط اون چیزهایی که دیدی وازحال وهوا وشرایط زمون جنگ و روحیات رزمندگان به یاد داری رو بازگو کن. موندم که چه کنم،گفتم خدایا با من چه می کنی، ازیکی موضوع راهیان نور رو پرسیدم امکان اعزام فراهم کردی، دست دست کردم تا اعزام نشم وسیله سفر رو آماده میکنی، گفتم حال حوصله خلق الله رو ندارم به جای ظرف شستن و کارتوی آشپزخونه می خوای منو بفرستی میون مردم که چی بشه، حالا که تو اینطوری می خوای باشه فردا میرم و راوی میشم ببینم بازچه آشی برام پختی که من خبر ندارم. صبحها خرمشهـرسوار اتوبوس زائرا می شدم و تا اروندکنار از خاطـرات و حال وهـوای زمان جنگ وشرایط منطـق جنگـی می گفتم وعصرها هم ازخرمشهر تا شلمچه کار روایت گری را ادامه می دادم تا اینکه:یکی از این روزها با جمعی از جوانان همراه شدم وتوی ماشین ازشرایط آب وهوایی وعملیات ها و نبردهایی که در مناطق مسیرمون تا اروندکناراتفاق افتاد رابراشون تعریف کردم و در اروندکنار هم سمت راست یادمان شهداء لب اروندرود، روبطرف آب و شهر بندری فاو مشغول صحبت شدم، به جمعیت و حال وهوای زائرا نگاه کردم نیم نگاهی هم به حال خودم که اینجا چه میکنم، وسط روایتگری حرفم و قطع کردم و گفتم شما اینجا چه می کنید؟ برای چه اومدید اینجا؟ اصلا من اینجا چه میکنم؟ شب عید این همه راه و جاهای دیدنی چرا اینجا؟ مگه اینجا چه اتفاقی اوفتاده؟ چرا گریه و اشگ؟ و خیلی چراهای دیگه و سکوت بین ما خیمه زد ولحضاتی بعد من سکوت را شکستم رو کردم بطرف فاو که:بچــه های کمین ابـرویی، بچه های کارخانـه نمک، بچه های سه راه مرگ، منم فلانی اینور اروند جا موندم یه نگاه به من بکنید این بچه ها می خوان با شما آشنا بشن، می گن ما شیفته مرام شون شدیم. چی بگم؟ از کدوم تون بگم؟ ....نام تعدادی از شهدای اطلاعات وعملیات و گردان مسلم بن عقیل وگردان امام حسن (ع) را بردم زدم زیر گریه و دست ها را بطرف آسمان بلند کردم و گفتم من تسلیم، خدایا تسلیمم. جواب خیلی از سوالات خودم را گرفتم. و بعد روکردم به زائرا که منو ببخشید نمی خواستم اشگ تونو در بیارم چه کنم، پیش اومد وما جرا را براشون تعریف کردم و گفتم که من تا این لحظه فکر می کردم خدا منو دوست نداره ولی تازه فهمیدم که حکمت جا موندن از دوستان و همسنگرانم حداقلش اینه که تو اینجور مجالس و مکانها باید کسانی باشن تا خاطرات و ایثارگریهای مردان مرد دوران دفاع مقدس را برای نسلهای آینده تعریف کنن تا سینه به سینه هم یاد ونام شون و هم راه و مرامشون زنده بمونه.
تلاشهای شبانه روزی سرهنگ پاسدار حسن زاده
و سرهنگ پاسدار علیزاده و سرهنگ پاسدار جان بابازاده
و بچه های خادم الشهداء مقر بابل در خرمشهر
یادآور تلاشهای رزمندگان در زمان جنگ بود.
خدابخش قبادی
89/12/10
7:45 ص
به نام خدا
حوالی ظهر روز بیستم فروردین سال 67
توی سنگر فرماندهی خط
کمین ابرویی مقابل کارخانه نمک فاو با
فرماندهان دسته مشغول
بررسی سکوت معنی دار و مرموز عراقیها بودیم ،
که * نـوربخـش خسـروی
یکی از بسیجی هایی که اغلب شبها
کارش تونل زنی و بعضی روز ها هم نگهبانی بود
اومد توی سنگر و رو به من کرد و گفت :
نگهبانی ام تمام شده امروز برخلاف روزهای قبل
عراقیها ساکت بودن این سکوت یعنی اونا دارن
یه کارایی میکنن ،
گفتم نگران نباش ، برو استراحت کن که احتمالا
امشب با عراقی ها کار داریم .
ساعتی بعد وضعیت خط رو به گردان و ستاد
گزارش کردیم اونا هم طبق معمول جواب دادن که
ضمن دقت در نگهبانی تحرکات شون را زیر نظر بگیرید.
غروب آنروز به یکی از نیروهای قدیمی خط
* (شهید عـلی عـالـمیـان)
گفتم یه تیم گشتی رزمی سرحال آماده کن
تا امشب از خط عبور کنیم .
و اون شب از قسمت میانی خط کمان ابروئی
(همان کمین ابرویی) و میدان مین اول ردشدیم .
من و بسیجی نوربخش خسروی وارد خاکریز
دشمن شدیم و بقیه نزدیگ میدان مین عراقها
موضع گرفتن.دو طرف و قسمتی از عقبه
خط پدافندی عراقیها را بررسی کردیم چیز
غیرعادی ندیده بودیم به سمت خط برگشتیم
وبا شکستن سکوت ، حدود نیم ساعت
آتش بازی کردیم ولی عراقیها جواب مونو ندادن .
این رفتار عراقیها ادامه داشت ،
اما عصر روز 23 فروردین حرکات دشمن
نسبت به چند روز قبل تغییر کرده بود با بررسی
شبانه معلوم شد هم نیروی جدید وهم تعدادی
تانـک و نفـربر براشـون رسیده وقتی موضـوع را با
گـردان و * ستاد در میون گذاشتیم یکی از بچه های
گردان آمد و گفت اینطور حرکات توی خط پدافندی
طرفین غیرعادی نیست . نگران نباشید .
و سر انجام روز 24 فروردین وقتی برای کنترل خط به
نوک کمان ابرویی رفته بودم بین بریدگی خاکریز
مجروح شدم و به عقبه منتقل و
از اونجا هم به بیمارستان ارتش شیراز اعزام شدم .
وچند روز بعد تعدادی از بچه های گردان امام حسن را
در بیمارستان شیراز دیدم که می گفتن :
عراق دست به یک حمله شدید زده که
منجر به عقب نشینی از فاو شدیم در این عقب نشینی
جمع زیادی از نیروهای گردان امام حسن (ع) به همراه
سردار شهید علــی اصغــر پــولادی فــرمانده گــردان
به خیل شهدا پیوستن.
روحشون شاد و یادشون گرامی باد.
شهید علی عالمیان : شهرستان بابل - درونکلای غربی ،گاوزن محله
بسیجی نوربخش خسروی : اعزامی از هچی رود - چالوس
(ستاد مقر فرماندهی محور مستقر در کارخانه نمک فاو)
از مجموعه خاطرات دفاع مقدس ویژه فاوو
"خدابخش قبادی"
89/12/10
7:45 ص
روز سوم فروردین سال 1367
توی محوطه ستاد لشکر ویژه 25 کربلا ایستاده بودم
موتورسواری کنارم ایستاد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت :
شما از نیروهایی هستین که جدیدا اومدن؟
گفتم بله ،
چیزی نگفت و با عجله رفت ولحظاتی بعد بلندگوی ستاد منو صدا زد،
داشتم به سوله بتونی کارگزینی نزدیگ می شدم که دوباره اومد و گفت :
خودمو معرفی نکردم، بعد ازمعرفی خودش پرسید کجا میری؟
گفتم بین گردان مسلم و اطلاعات وعملیات موندم نمی دونم .
گفت تعدادی از نیروهای تازه وارد قراره با من بیان فاو.
دنبال یکی میگردم تا نیروها رو بدم دستش که خودم کلی کار دارم .
گفتم فاو چه خبره ؟ جواب داد . سلامتی و ادامه داد که
وقت مرخصی بچه هاست جایگزین میخوام .
من که از گردان امام حسن (ع) یه چیزایی می دونستم گفتم
خط نگهداری کارمن نیست گفت : حاجی گفته فقط بیست روز
تا نیروها از مرخصی برگردن و تو این مدت هم با بچه های
اطلاعات وعملیات می تونی بری شناسایی
به هر حال قبول کردم و باهم رفتیم داخل سوله
برگ ماموریت به گردان امام حسن (ع) را گرفتیم .
و روز چهارم فروردین مقابل کارخانه نمک کنار خط کمین ابرویی مستقر شدیم
واز شب دوم یا سوم بود که چند بار به شناسایی رفتیم ،
کم کم وضعیت منطقه به دستم اومد. شبها با سرکشی به پستهای
نگهبانی وکنترل خط بویژه کمین (کمان) ابرویی و همچنین سرزدن به
بچه هایی که مشغول تونل زنی بودن و
روزها هم کمی استراحت وهراز چندگاهی گشت و گذار در فاو می گذشت .
تا اینکه روز 24 فروردین مجروح شدم .
همانطور که گفته بود فقط بیست روز توی فاو مونده بودم .
ای کاش چیزهای دیگه ایی ازفرمانده گردان امام حسن (ع)
خواسته بودم .
یاد شهید علی اصغر پولادی فرمانده گردان امام حسن (ع) گرامی باد.
(ستاد مقر فرماندهی محور مستقر در کارخانه نمک فاو)
از مجموعه خاطرات دفاع مقدس ویژه فاو
89/12/10
5:16 ص
تا سالها بر این باور بودم که قاتلان اهل البیت رسول الله در صحرای کربلا لشکریان کافر یعنی غیر مسلمان بودند اما وقتی به مرور زمان با کتاب و کلاس و سخنرانان مختلف آشنا شدم بعضی از حقایق حادثه تاریخی کربلا برایم روشن تر شد و امروز بر این باورم که حسینیان و یزیدیان در امتداد تاریخ بشریت با هم در نبرد بودند و بعد ازاین هم امکان در کنار هم بودن این دو خط فکری وجود نخواهد داشت .وناگزیر در مقاطعی بین حق و باطل جدالی سر خواهد گرفت که بسته به زمان گوناگون نوع و شیوه نبرد متفاوت خواهد بود .
و امروزه علی رقم تعریف و تمجید از بعضی خواص و عوامی که مدعی حمایت از توده مسلمان و سنگ طرفداری از وطن و آزادی خواهی را به سینه می زنند با کمی درایت می توان دید که چگونه در صف یزیدیان ایستاده اند و صوت کف می زنند .
عجله نکنید و فوری هر حرفی را به مسائل سیاسی ربط ندهید .فقط به دادگاههای محل سکونت خودتان سری بزنید ببینید چه خبره ؟ آنوقت در همان راهروی تنگ دادگستری هم یزیدی و هم حسینی راخواهید دید .
و یا اینکه به مساجد محله های تان نگاه کنید و ببینید که در طول سال مسجد برای پول دارهایی که به بهانه ولیمه سفر چند باره به عتبات عالیات و خانه خدا به سالن غذاخوری میهمان اختصاصی تبدیل شده وهیچ مسئولی نیست تا بخشنامه کند که اینجا خانه ی خدا و محل عبادت است نه رستوران .
ولی برای عزاداران حسینی که مجلسی عمومی از فقیر تا غنی را شامل می شود بخشنامه صادر می شودکه چه بکنید و چه نکنید .
ویا اینکه از میان وزارت فرهنگ نظام جمهوری اسلامی آنهم در دولت مدعی پیروان و حامیان اسلام ناب کسی نیست تا به محله ها و تالار ها در مناطق مختلف این سرزمین سری بزند و ببیند که به بهانه مجالس عروسی رقاصی هایی به نام سنتی و بومی چه منکراتی هم صورت نمی گیرد .و با کمال تاسف بعضی از روزنامه ها و حتی صدا و سیما با افتخار آنرا سر تیتر اخبار فر هنگی خود می کنند .
جان کلام اینکه هر زمانی در هر مکانی جهالت و عدم شناخت از خط اسلام ناب محمدی (ص) و سلسله ولایت ائمه اطهار (ع) وجود داشته باشد اوامر الهی به دست دنیا پرستان و آسایش طلبان رنگ و بوی غیر خدایی گیرد عرصه بر حسینیان تنگ خواهد شد و هر چه جایگاه ریاکاران و حق طلبان از جهات مختلف بلند مرتبه تر باشد شدت برخورد بیشتر خواهد بود .
ممکن است گاهی ناحقی برسر یک دعوای مختصر باشدو گاهی هم جریان حوادث بعد انتخابات سال 1388 و گاهی به عظمت حوادثی چون صحرای کربلا .
واینجاست که حسینیان و یزیدیان را درطو ل تاریخ مقابل هم می بینیم نه در کنار هم .
89/12/10
5:16 ص
فروردین سال 1367
بخاطر اصابت گلوله به پای چپ چند روزی در بیمارستان
ارتش شیراز اونهم دراطاقی 5 تخته بستری بودم .
توی اون اطاق تنها مجروح غریبه وغیر بومی بودم.
بعدازظهرها اطاق پراز جمعیت ملاقات کننده می شد.
از آنجایی که ملاقات کننده ایی نداشتم ساعت ملاقات
برام سخت می گذشت .
در نتیجه تصمیم گرفتم تا قرص خواب شب رو بعداز نـهار
بخورم تا درساعت ملاقات بخوابم و از چیزی خبردار نشـم .
یکی از پرستارها که متوجه موضوع شده بود علت را پرسید
من هم براش توضیح دادم .
از فردای آنروز این خانم پرستار هر روز دانش آموزانی که برای
عیادت مجروحین به بیمارستان می اومدن را کـنار تختم جمع
میکرد تا من از تنهایی و روحیه خسته ام بیرون بیام .
و دانش آموزا هم با ویلچر منو به محوطه بیمارستان می بردن
و با این کارشون جای خالی خونواده ام را پر می کردن .
خدا نگهدار پرستارهای زحمت کش
89/12/10
5:16 ص
گفت : از دست خیلی ها دلم گرفته، گفتم مثلا از دست چه کسانی؟
جواب داد: از تموم کسانیکه ناکسن، از عارفان بی معرفت،
از عالمانی که عادل نیستن،از عادلانی که عارف نیستن ،
از عارفانی که عاشق نیستن،
از عاشقانی که خالص نیستن، از مخلصانی که بسیجی نیستن،
از بسیجی نمایانی که جاهلن،از خون هایی که رنگین ترن،از تمام اونائیکه
نماینده مجلسن نه نماینده مردم ،
گفتم چه جالب دیگه از چه کسانی دل آزرده ای ؟
ادامه داد: از ذاکرینی که یاد خدا نمی کنن، از شورداران بی شعور،
از شعورداران بی شور، از اونائیکه بین گل کاکتوس و گل لاله فرقی
نمی ذارن،از اونائیکه نهج البلاغه و روزنامه را یک جور می خونن،
از حسین پرستان حسین نشناس،از حسین دوستان زینب آزار،
از همه اونائیکه زیارت عاشورا می خونن اما عاشورایی نیستن ،
گفتم قضیه خیلی جالب شد بگو ببینم از اینجور آدما هم هستن ؟
بدون معطلی گفت : از تموم سوال کنندگانی که بدنبال جواب نیستن،
از تموم اونائیکه کربلا می رن اما کربلایی نیستن، از همه کسانی که
قمه را فقط بر سر خود می زنن نه بر سر یزیدیان ، از تموم کسانیکه شمع
بیت المال را به این خاطر خاموش می کنن که جیبشون نسوزه،
از چشمهای نامحرم نواز، از گوش هایی که کرهای مصلحتی هستن،
از اونائیکه توجیه می کنن و از اونائیکه توجیه می شن،
از خیلی های دیگه که می ترسم سرت درد بیاد .
گفتم دوست عزیز ، عجب دل پری داری ؟؟
تو با این حال و روزت چگونه زنده ایی؟؟ خدا صبرت بده،
بعد ادامه دادم گفتم :
من که کارم زاره، اما خداوکیلی خودت از کدوم دسته ایی؟؟
آیا این چیزایی رو که گفتی خودت عمل می کنی
یا اینکه از اونایی هستی وقتی هر کاری خراب شد ه همه رو مقصر
می دونن الا خودشونو؟؟
89/12/10
5:16 ص
هفته بسیج، بهانه ای است برای حجیم شدن بیلان کاری مدیران و ارتقاء درجه بعضی از مدیران .
هفته بسیج، راهی است برای استفاده بیشتر از مزایایی چون: و
کسب رای ، تظاهر خدمت خالصانه به مردم ، ادعای وفاداری به نظام و ولایت
هفته بسیج، یعنی حالا شما بسیجیها بروید جلو ، اگر شرایط مناسب بود،
ما هم شما را پشتیبانی می کنیم در غیر اینصورت فقط دعایتان می کنیم !
آن هم یواشکی و پشت در های بسته
بسیج ، یعنی در حفظ امنیت جامعه و نوامیس مردم نیروی انتظامی را
پشتیبانی کن و جانت را کف دستت بگیر و تا مرز شهادت پیش برو ،
ولی وارد مسائل سیاسی نشو .
شما فقط به درد شهادت می خورید. اگر هم علیه
مفاسد اقتصادی اجتماعی سیاسی فرهنگی موضعی بگیرید یا زبان درازی کنید
یا علیه ارگان و یا نهادی مثل وزارت فرهنگ و دانشگاه .... و یا روشنگری
در مورد فلان جاسوس هسته ای ،
فقط به عنوان کسی صرفا با تفکر بسیجی حرفی زدی، سر و کارت با
دستگاه عدالت کشور است. و اگر روزی بخواهی جلو سفارت انگلیس
لجن پراکنی کنی و فریاد دشمنی با کفر و الحاد و نفاق و روباه صفتی
انگلیس و عمالش را سر بدهی، با باتوم های نیروهای
امنیتی حالت را جا می آورند.
بسیج ، یعنی اگه سیاسی کاران هر سازی زدن باید برزمی در غیر اینصورت
گروه فشاری و یا لباس شخصی هستی و قانون گریز خودسر
هفته بسیج ، باعث می شود که بعضی مدیران سالی یک بار چفیهای
اتو کشیده و آنکارد شده را (به زور اطرافیان) روی گردنشان بنشانند.
هفته بسیج ، برای خرج کردن بودجه های باد کرده و اضافی ارگانها
بسیار مفید و ضروری و جهت اضافه شدن ردیف بودجه سال
بعد بسیار واجب و لازم الاجرا است.
هفته بسیج، یاد آور اضافه شدن یک سال غربت بر غریبی همیشگی بسیجی واقعی است.
89/12/10
5:16 ص
بدینوسیـله از حضـرات گرانمایه داران دعوت میشه تا وقت اذون وقتی که تو صف اول نماز جماعتها نشستین و با پیشانیهای وصـله دار نمازتونو تموم کردین یه نیم نگاهی هم به یاد داشتها داشته باشین.همه حاج آقاها و اهل بیت شریف شون هول ورشون نداره من از اونایی که زمون جهاد وجنگ هشت ساله تو بازار و تو حجرهاشون با فروش اجناس و ارزهای ارزان وگران پول پارو میکردن و وقتی قضیة قطعنامه (598) را شنیدن وسکته کردن که چرا جنگ تموم شد و خورد توسر بازارشون و یا اونایی هم که زمون سازندگی عوض ساختن خرابی های جنگ ومملکت مون به ساختن و پرداختن ویلاها و سازه های آسمان خراش اهل بیت گرامی شون بودن کاری ندارم .حواله شون به قیامت . فقط خطابم به اوناییه که خودشون و حاجیه خانمها وآقازاده هاشون تو روضه واعیاد مذهبی ویا تو سفره های حضرت عباس با چندتا سینی خرما وحلوا و شیرنی وشکلات میزبان مجالس میشن ! همونهایی که بدون اینکه بدونن تومجالس ها وسفره ها ی نذری شون دختر خانومی با مادرش برای جهیزیه عروسیش و فلان خانم هم برای آزادی زندونی بدهکارش دعا می کنه واشک میریزه، همونهایی که آقازاده ها شون وقتی وارد بانکها و قرض موسسه های اعتباری و مالی میشن انگار سر صندوق باباشون اومدن، همونهایی که تومجالس عزا وشادیشون خرج های ده ها میلیونی میشه ! همون حاجی های چندین بار به حج رفته که : اگه از انفاق وخدمت به خلق خدا ازشون بپرسی پادوها وکارگرایی که نسل درنسل تو خونه ها ودم حجره هاشون حتی مزد زحمت مراقبت از اموال شون رو نمی گیرن ، نشون می دن که خرجی چندتا خونواده باماست . اگه از جهاد در راه خدا ازشون بپرسی دستی به محاسن خود می کشن و میگن توفیق نصیبمون نشده . اگه از امربه معروف ونهی از منکر بپرسی میگن خلق خدا رو نباید از خود ناراضی کرد و دلشون رو شکست . اگه از تولی وتبری هم سوالی بشه جواب میدن که مومن خدا باید زیرک باشه و برای خودش و اهل عیالش دشمن درست نکنه .
از اینا میخوام که اگه یه بار هم شده دم بیمارستانها و دادگاه های نزدیگ خونه و محل کسب شون سری بزنن و اون آقا وخانم باز نشسته ی قد خمیده را که دنبال نیازمندی می گردن تا قسمتی از حقوق بازنشستگی را بدون نام ونشون خرجشون کنن نیم نگاهی داشته باشن و یاد بگیرن که چگونه باید حاج آقا موند. و به یاد بیارن که خودشون از کجا به این درجه از اعتبار رسیدن و این راهی که دارن میرن و چاهی که خودشون با الطاف آقازاده هاشون برای خود کندن چه جور چاهیه .
89/12/10
5:15 ص
پرسید شال و کلاه کردی کجا انشاءالله ؟ گفتم اگه اهل دلی بسم الله .
گفت : تو اهل پروازی و پریدن با تو پر پرواز می خواد . گفتم با این بال و پر ریخته حتی پرش هم نمیشه زد چه برسه به پرواز .
می رم تا بال و پرهای گم شده ام رو پیدا کنم که تا شاید قرعه ی پرواز به نامم افتاد وهوایی شدم .
یاعلی گفت به راه افتادیم . در بین راه پرسید تا کجا باید رفت . گفتم به گذشته ، به اون روزهایی که تو برادرت هنوز به دنیا نیومدین ، به سالهای جنگ و حماسه ، سالهای داغ فراغ یاران ، به سالهای خدا و مردان خدا .
عزیزم هر کسی گذشته ایی داره که هویت اوست ، می رم تا هویت خودمو باز خونی کنم . به رامـسر می رم . گفت می دونی از بـــابـــل تا رامسر چقد راهه ؟ گفتم ای بابا از ارونــد کنـــار که دورتر نیست . میرم تا بهترین دوره از تاریخ زندگی ام رو با یکی از دوستان و همسنگرانم ورق بزنم .
میرم کنار مزار شهید حسیـــن صفـــا کوشــکی تا کمی خلوت کنم و ببینم که :
در گذشته که بودم و با که بودم و چه می کنم و چه باید بکنم . باید این صفحه از تاریخ زندگی ام رو همیشه پر رنگ نگه دارم و الا تا ابد در حسرتش خواهم سوخت .
عزیزم برگهای زندگی تاریخ سازن ، پس برگهای تاریخ زندگی ات رو خوش رنگ و پر رنگ نگهدار که هر کسی با این برگه ها زنده است والا مرده متحرکی بیش نیست . البته این مهم نیست که دیگرون توی گذشته ات چه می کنن مهم اینه که خودت چه کاره ایی .
89/12/10
5:15 ص
سال 1366 همراه تعدادی از بچه های گــردان مســلم بن عقیـل (ع) و جمعی از منتخبین گردانهای دیگه برای آموزش فرماندهی گروهان راهی مقر آموزشی مستقر در هفت تپه شدیم . آموزشی که فشرده اما پربار بود . * سختی اش هرچه بود گذشت ولی حلاوت دیدار حضــرت امــام (ه) و آموزه هاش برای همیشه موندگار شد . در اینجا به ذکر دو خاطره اکتفا می کنم .
الف) دیدار با حضرت امام خمینی (ه)
روزهای آخر آموزش نماینده امام در منطقه گرگان و دشت / گلستان فعلی / حاج آقا نــور مفـیـدی ، به مقر آموزشی آمد وبچه ها هم فرصت رو غنیمت شمرده و با »شعار صل علی محمد یار امام خوش آمد« و »یار امام یار امام مارا ببر پیش امام« درخواست دیدار با امام را کردند ، پایان دوره توفیق زیارت رهبر و مرادمان برایمان حاصل شد و با شور و شوق وصف نشدنی وارد حسینیه جماران شدیم . این اولین دیدارم با امام تو جماران همراه رزمندگان بود . تا آن روز همیشه برام سوال بود که چرا قبل از بیانات امام مردم گریه می کنن ، واضح تر عرض کنم برایم قایل درک نبود . اما وقتی نزدیگ حسینیه جماران شدیم حال وهوای خاصی به ما دست داد ، لحظه ایی که قامت آن ابرمرد تاریخ و سیمای نورانی اش از جایگاه مخصوص دیده شد نا خود آگاه همراه دیگر رزمندگان فریاد کشیدم و اشک ریختم . اینجا بود که نتنها جواب سوالم را گرفتم بلکه موج صلابت و جذابیت و آرامش را در سیمای مبارک مردی که به بزرگی تمام تاریخ بود را با چشم خود دیدم. روحش شاد و راهش پر رهرو باد .
ب ) خـوابـیـدن روی آب
در طول آموزش بیشترین کار عملی شنـا و غـواصـی بود، مرحله مقدماتی در رود خانه دز که از کنار مقر آموزش لشکر می گذشت و برای ادامه کار راهی سد دز شدیم . از اونجا که با فن شنا آشنایی قبلی داشتم این قسمت از کار برام سخت نبود . عصر یکی از روزها وقتی روی آب دراز کشیده بودم خوابم برد و وارد منطقه ممنوعه سد شدم . مدتی بعد قایق غریق نجات به آرامی بالای سرم آمد و گفت : مگه علامتها رو ندیدی ؟.... سوت زدم چرا جواب ندادی ؟.... وقتی دیدم حسابی گل کاشتم.... دست پیش گــرفتم و گفتم ای بـابـا یه چرت هم نمی شه زد ؟ شخصی که داخل قایق بود نگاه چپی به من انداخت و دستم را گرفت و به سمت خودش کشید. چند نفر هم این حادثه را از دور نگاه می کردند و این موضوع در بین همه پیچید تا جایی که مربیها هم پیله کرده بودن تا مثلا به من بفهمانن که هر چنددر کاری مهارت خاصی دارم ولی بی توجهی قابل قبول نیست . که نتیجه این سخت گیری ها در کسب رتبه ی بالا ی آموزش برام موثر بودن . و پایان دوره هم پیشنهاد دادن که برای انجام وظیفه موثر تر به یگان دریایی و یا اطلاعات و عملیات منتقل بشم .
* (اولین دوره آموزش فرماندهی گروهان و دسته به نام شهید حاج حسین بصیر )
از مجموعه خاطرات/تیر و مرداد/سال 1366/ خدابخش قبادی
گاهی برای خودم یه چیزایی می نویسم . و بعضی مطالب را تو وبلاگم بارگذاری می کنم. وبلاگ نویس نیستم فقط دوست داشتم برای خودم وبلاگ داشته باشم.