89/12/10
7:45 ص
به نام خدا
شاکی از همه،تا جایی که فکر میکردم دیـگران قصد آزارمو دارن،حال و حوصله هیچ کسی رو نداشتم، با فاصله گرفتن از اطرافیان قدری آرامش پیدا میکردم.این حال وهوا تقریبا یه سالی عذابم داد بحدی که خیال می کردم خدا فراموشم کرده، البته برای خودم دلیـل داشتم، برای مثال می گفتم: تا کی این بیماری و مشکلات جسمانی که از زمان جنگ برام مونده رو باید تحمل کنم. ویا اینکه چرا همراه همسنــگرانم شهید نشدم، و یا اصلا شاید هم خدا دوستم نداشته وبا عمری که تا حالا برام تقــدیر کرده خواسته عـذاب بیشتری بکشم. روزها یکی پس ازدیگری سپری شد تا اینکه روز تاسوعــای حسینی همراه عزاداران و بچه های هیئت محله مون به میدون تعـزیه خـوانی درونکلای غربی رسیدم، همینطور که مشغــول سینـه زنی بودم چشمـم به بنای نو ساختـی افتاد که مـردم بـا احتـرام خاصـی از کنـارش رد می شدن. با کـمی دقت متوجـه شدم که بنا روی مزار شهــداء احداث شده، اونجا بی اختیار همراه جمعیت عـزادار که به سر وسینه می زدن و میگـفتن یا ابوالفضــل من هم به سرم می زدم و می گفتم خاک تـو سرم ، خاک تو سرم که مزار دوستان وهمسنگرانم شده »زیارتگاه« و من موندم این دنیـای سراسر نیرنگ، وای به حالـم چه کنم؟ یا ابوالفضـل العبـاس چه کنم؟عصـرهمان روز وقتی برگشتـم خونه تا غروب گـرفته بی حال بودم بچه ها پرسیـدن چی شده که نگران بنـظر میرسی؟ گفتم امـروز مفهــوم حسادت و حسـود شدنـو بیچارگی خودمو فهمیـدم قضیـه رو تعریف کردم و زدم زیر گریه، والبتـه اونا هم دلـداری میدادن ومی گفتن ما آدمها ازپس پرده غیب با خبر نیستیم و حکمت خیلی چیزها رو هم نمی دونیم وهم تـوگریه کردن همراهی ام می کردن.خود خوری فرار ازمراوده های روزمره با اطرافیان و طلب کاری از خدا تا اسفند سال 1388 ادامه داشت، تا اینکه یکی از روزهای دهه اول اسفند 88 یکی از بچه ها (سجّاد) گفت: دارن برای راهیان نور ثبت نام می کنن بیا با هم بریم ثبت نام کنیم بدون معطلی گفتم نه، یکی دو روز بعد بازهم این مسئله پیش کشیدو گفت دارن برای خادم الشهداء راهیان نور ثبت نام می کنن که جواب منفی دادم و گفتم اصلا حوصله هیچ جایی رو ندارم. اتفـاقا همـون ایام بعد مدتها یه شب منـزل سرهنگ هاشـمی بودیـم مـن درلابه لای صحبت ها مون موضوع خادم الشهداء را مطرح کردم اما نمی دونم حرفامون به کجا کشید که آقای هاشمی با مسئول راهیان نور تماس گرفت و بعد تماس روکرد به من که اگه دوست داری بری منطقه جنوب فردا صبح برو ثبت نام کن که ممکنه دیر بشه. اون شب کلی با خودم بگو مگو داشتم سرانجام به این نتیجه رسیدم که با استفاده ازاین فرصت از دید و بازدیدهای عید دور باشم. چون که واقعا کم حوصله شده بودم. دو دل بودم ولی علی رقم این دودلی رفتم و ثبت نام کردم و قرارشد تا روز 18 اسفند حرکت کنیم،اما روز حرکت دیر رسیدم و روز 20 اسفند مسئول اعزام منو دید گفت نرفتی گفتم نه جا موندم، گفت یکی از بچه های راوی امروز میره خرمشهر، ببین اگه جا داره همراهش برو، اینطوری راحت تر به مقر می رسی، که خوشبختانه جا داشت منم اومدم خونه بعد از نهارو خداحافظی دو نفری بطرف خوزستان حرکت کردیم.در بین راه خاطرات زمون جنگ و اوضاع و احوال شرایط روز جامعه بین مون رد وبدل شد. غروب روز 21 اسفند قبل از ورود به مقر راوی (سرهنگ جان بابازاده) که از لطف طولانی بودن مسیراز گذشته ام بخصوص از دوران دفاع مقدس یه چیزهایی به دستش اومده بود رو کرد به من وگفت فلانی با توجه به شناختی که از اون دوران داری بهتره اینجا کار روایتگری رو انجام بدی. گقتم برادرمن اولا آمادگی ندارم درثانی برای خادم بودن اعزام شدم. اون هم جواب دادکه اینجا خادم به اندازه کافی داره ولی راوی هر چندتایی هم باشن بازهم کمه، شما فقط اون چیزهایی که دیدی وازحال وهوا وشرایط زمون جنگ و روحیات رزمندگان به یاد داری رو بازگو کن. موندم که چه کنم،گفتم خدایا با من چه می کنی، ازیکی موضوع راهیان نور رو پرسیدم امکان اعزام فراهم کردی، دست دست کردم تا اعزام نشم وسیله سفر رو آماده میکنی، گفتم حال حوصله خلق الله رو ندارم به جای ظرف شستن و کارتوی آشپزخونه می خوای منو بفرستی میون مردم که چی بشه، حالا که تو اینطوری می خوای باشه فردا میرم و راوی میشم ببینم بازچه آشی برام پختی که من خبر ندارم. صبحها خرمشهـرسوار اتوبوس زائرا می شدم و تا اروندکنار از خاطـرات و حال وهـوای زمان جنگ وشرایط منطـق جنگـی می گفتم وعصرها هم ازخرمشهر تا شلمچه کار روایت گری را ادامه می دادم تا اینکه:یکی از این روزها با جمعی از جوانان همراه شدم وتوی ماشین ازشرایط آب وهوایی وعملیات ها و نبردهایی که در مناطق مسیرمون تا اروندکناراتفاق افتاد رابراشون تعریف کردم و در اروندکنار هم سمت راست یادمان شهداء لب اروندرود، روبطرف آب و شهر بندری فاو مشغول صحبت شدم، به جمعیت و حال وهوای زائرا نگاه کردم نیم نگاهی هم به حال خودم که اینجا چه میکنم، وسط روایتگری حرفم و قطع کردم و گفتم شما اینجا چه می کنید؟ برای چه اومدید اینجا؟ اصلا من اینجا چه میکنم؟ شب عید این همه راه و جاهای دیدنی چرا اینجا؟ مگه اینجا چه اتفاقی اوفتاده؟ چرا گریه و اشگ؟ و خیلی چراهای دیگه و سکوت بین ما خیمه زد ولحضاتی بعد من سکوت را شکستم رو کردم بطرف فاو که:بچــه های کمین ابـرویی، بچه های کارخانـه نمک، بچه های سه راه مرگ، منم فلانی اینور اروند جا موندم یه نگاه به من بکنید این بچه ها می خوان با شما آشنا بشن، می گن ما شیفته مرام شون شدیم. چی بگم؟ از کدوم تون بگم؟ ....نام تعدادی از شهدای اطلاعات وعملیات و گردان مسلم بن عقیل وگردان امام حسن (ع) را بردم زدم زیر گریه و دست ها را بطرف آسمان بلند کردم و گفتم من تسلیم، خدایا تسلیمم. جواب خیلی از سوالات خودم را گرفتم. و بعد روکردم به زائرا که منو ببخشید نمی خواستم اشگ تونو در بیارم چه کنم، پیش اومد وما جرا را براشون تعریف کردم و گفتم که من تا این لحظه فکر می کردم خدا منو دوست نداره ولی تازه فهمیدم که حکمت جا موندن از دوستان و همسنگرانم حداقلش اینه که تو اینجور مجالس و مکانها باید کسانی باشن تا خاطرات و ایثارگریهای مردان مرد دوران دفاع مقدس را برای نسلهای آینده تعریف کنن تا سینه به سینه هم یاد ونام شون و هم راه و مرامشون زنده بمونه.
تلاشهای شبانه روزی سرهنگ پاسدار حسن زاده
و سرهنگ پاسدار علیزاده و سرهنگ پاسدار جان بابازاده
و بچه های خادم الشهداء مقر بابل در خرمشهر
یادآور تلاشهای رزمندگان در زمان جنگ بود.
خدابخش قبادی
89/12/10
7:45 ص
روز سوم فروردین سال 1367
توی محوطه ستاد لشکر ویژه 25 کربلا ایستاده بودم
موتورسواری کنارم ایستاد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت :
شما از نیروهایی هستین که جدیدا اومدن؟
گفتم بله ،
چیزی نگفت و با عجله رفت ولحظاتی بعد بلندگوی ستاد منو صدا زد،
داشتم به سوله بتونی کارگزینی نزدیگ می شدم که دوباره اومد و گفت :
خودمو معرفی نکردم، بعد ازمعرفی خودش پرسید کجا میری؟
گفتم بین گردان مسلم و اطلاعات وعملیات موندم نمی دونم .
گفت تعدادی از نیروهای تازه وارد قراره با من بیان فاو.
دنبال یکی میگردم تا نیروها رو بدم دستش که خودم کلی کار دارم .
گفتم فاو چه خبره ؟ جواب داد . سلامتی و ادامه داد که
وقت مرخصی بچه هاست جایگزین میخوام .
من که از گردان امام حسن (ع) یه چیزایی می دونستم گفتم
خط نگهداری کارمن نیست گفت : حاجی گفته فقط بیست روز
تا نیروها از مرخصی برگردن و تو این مدت هم با بچه های
اطلاعات وعملیات می تونی بری شناسایی
به هر حال قبول کردم و باهم رفتیم داخل سوله
برگ ماموریت به گردان امام حسن (ع) را گرفتیم .
و روز چهارم فروردین مقابل کارخانه نمک کنار خط کمین ابرویی مستقر شدیم
واز شب دوم یا سوم بود که چند بار به شناسایی رفتیم ،
کم کم وضعیت منطقه به دستم اومد. شبها با سرکشی به پستهای
نگهبانی وکنترل خط بویژه کمین (کمان) ابرویی و همچنین سرزدن به
بچه هایی که مشغول تونل زنی بودن و
روزها هم کمی استراحت وهراز چندگاهی گشت و گذار در فاو می گذشت .
تا اینکه روز 24 فروردین مجروح شدم .
همانطور که گفته بود فقط بیست روز توی فاو مونده بودم .
ای کاش چیزهای دیگه ایی ازفرمانده گردان امام حسن (ع)
خواسته بودم .
یاد شهید علی اصغر پولادی فرمانده گردان امام حسن (ع) گرامی باد.
(ستاد مقر فرماندهی محور مستقر در کارخانه نمک فاو)
از مجموعه خاطرات دفاع مقدس ویژه فاو
89/12/10
7:45 ص
به نام خدا
حوالی ظهر روز بیستم فروردین سال 67
توی سنگر فرماندهی خط
کمین ابرویی مقابل کارخانه نمک فاو با
فرماندهان دسته مشغول
بررسی سکوت معنی دار و مرموز عراقیها بودیم ،
که * نـوربخـش خسـروی
یکی از بسیجی هایی که اغلب شبها
کارش تونل زنی و بعضی روز ها هم نگهبانی بود
اومد توی سنگر و رو به من کرد و گفت :
نگهبانی ام تمام شده امروز برخلاف روزهای قبل
عراقیها ساکت بودن این سکوت یعنی اونا دارن
یه کارایی میکنن ،
گفتم نگران نباش ، برو استراحت کن که احتمالا
امشب با عراقی ها کار داریم .
ساعتی بعد وضعیت خط رو به گردان و ستاد
گزارش کردیم اونا هم طبق معمول جواب دادن که
ضمن دقت در نگهبانی تحرکات شون را زیر نظر بگیرید.
غروب آنروز به یکی از نیروهای قدیمی خط
* (شهید عـلی عـالـمیـان)
گفتم یه تیم گشتی رزمی سرحال آماده کن
تا امشب از خط عبور کنیم .
و اون شب از قسمت میانی خط کمان ابروئی
(همان کمین ابرویی) و میدان مین اول ردشدیم .
من و بسیجی نوربخش خسروی وارد خاکریز
دشمن شدیم و بقیه نزدیگ میدان مین عراقها
موضع گرفتن.دو طرف و قسمتی از عقبه
خط پدافندی عراقیها را بررسی کردیم چیز
غیرعادی ندیده بودیم به سمت خط برگشتیم
وبا شکستن سکوت ، حدود نیم ساعت
آتش بازی کردیم ولی عراقیها جواب مونو ندادن .
این رفتار عراقیها ادامه داشت ،
اما عصر روز 23 فروردین حرکات دشمن
نسبت به چند روز قبل تغییر کرده بود با بررسی
شبانه معلوم شد هم نیروی جدید وهم تعدادی
تانـک و نفـربر براشـون رسیده وقتی موضـوع را با
گـردان و * ستاد در میون گذاشتیم یکی از بچه های
گردان آمد و گفت اینطور حرکات توی خط پدافندی
طرفین غیرعادی نیست . نگران نباشید .
و سر انجام روز 24 فروردین وقتی برای کنترل خط به
نوک کمان ابرویی رفته بودم بین بریدگی خاکریز
مجروح شدم و به عقبه منتقل و
از اونجا هم به بیمارستان ارتش شیراز اعزام شدم .
وچند روز بعد تعدادی از بچه های گردان امام حسن را
در بیمارستان شیراز دیدم که می گفتن :
عراق دست به یک حمله شدید زده که
منجر به عقب نشینی از فاو شدیم در این عقب نشینی
جمع زیادی از نیروهای گردان امام حسن (ع) به همراه
سردار شهید علــی اصغــر پــولادی فــرمانده گــردان
به خیل شهدا پیوستن.
روحشون شاد و یادشون گرامی باد.
شهید علی عالمیان : شهرستان بابل - درونکلای غربی ،گاوزن محله
بسیجی نوربخش خسروی : اعزامی از هچی رود - چالوس
(ستاد مقر فرماندهی محور مستقر در کارخانه نمک فاو)
از مجموعه خاطرات دفاع مقدس ویژه فاوو
"خدابخش قبادی"
89/12/10
5:16 ص
فروردین سال 1367
بخاطر اصابت گلوله به پای چپ چند روزی در بیمارستان
ارتش شیراز اونهم دراطاقی 5 تخته بستری بودم .
توی اون اطاق تنها مجروح غریبه وغیر بومی بودم.
بعدازظهرها اطاق پراز جمعیت ملاقات کننده می شد.
از آنجایی که ملاقات کننده ایی نداشتم ساعت ملاقات
برام سخت می گذشت .
در نتیجه تصمیم گرفتم تا قرص خواب شب رو بعداز نـهار
بخورم تا درساعت ملاقات بخوابم و از چیزی خبردار نشـم .
یکی از پرستارها که متوجه موضوع شده بود علت را پرسید
من هم براش توضیح دادم .
از فردای آنروز این خانم پرستار هر روز دانش آموزانی که برای
عیادت مجروحین به بیمارستان می اومدن را کـنار تختم جمع
میکرد تا من از تنهایی و روحیه خسته ام بیرون بیام .
و دانش آموزا هم با ویلچر منو به محوطه بیمارستان می بردن
و با این کارشون جای خالی خونواده ام را پر می کردن .
خدا نگهدار پرستارهای زحمت کش
89/12/10
5:15 ص
پرسید شال و کلاه کردی کجا انشاءالله ؟ گفتم اگه اهل دلی بسم الله .
گفت : تو اهل پروازی و پریدن با تو پر پرواز می خواد . گفتم با این بال و پر ریخته حتی پرش هم نمیشه زد چه برسه به پرواز .
می رم تا بال و پرهای گم شده ام رو پیدا کنم که تا شاید قرعه ی پرواز به نامم افتاد وهوایی شدم .
یاعلی گفت به راه افتادیم . در بین راه پرسید تا کجا باید رفت . گفتم به گذشته ، به اون روزهایی که تو برادرت هنوز به دنیا نیومدین ، به سالهای جنگ و حماسه ، سالهای داغ فراغ یاران ، به سالهای خدا و مردان خدا .
عزیزم هر کسی گذشته ایی داره که هویت اوست ، می رم تا هویت خودمو باز خونی کنم . به رامـسر می رم . گفت می دونی از بـــابـــل تا رامسر چقد راهه ؟ گفتم ای بابا از ارونــد کنـــار که دورتر نیست . میرم تا بهترین دوره از تاریخ زندگی ام رو با یکی از دوستان و همسنگرانم ورق بزنم .
میرم کنار مزار شهید حسیـــن صفـــا کوشــکی تا کمی خلوت کنم و ببینم که :
در گذشته که بودم و با که بودم و چه می کنم و چه باید بکنم . باید این صفحه از تاریخ زندگی ام رو همیشه پر رنگ نگه دارم و الا تا ابد در حسرتش خواهم سوخت .
عزیزم برگهای زندگی تاریخ سازن ، پس برگهای تاریخ زندگی ات رو خوش رنگ و پر رنگ نگهدار که هر کسی با این برگه ها زنده است والا مرده متحرکی بیش نیست . البته این مهم نیست که دیگرون توی گذشته ات چه می کنن مهم اینه که خودت چه کاره ایی .
89/12/10
5:15 ص
سال 1366 همراه تعدادی از بچه های گــردان مســلم بن عقیـل (ع) و جمعی از منتخبین گردانهای دیگه برای آموزش فرماندهی گروهان راهی مقر آموزشی مستقر در هفت تپه شدیم . آموزشی که فشرده اما پربار بود . * سختی اش هرچه بود گذشت ولی حلاوت دیدار حضــرت امــام (ه) و آموزه هاش برای همیشه موندگار شد . در اینجا به ذکر دو خاطره اکتفا می کنم .
الف) دیدار با حضرت امام خمینی (ه)
روزهای آخر آموزش نماینده امام در منطقه گرگان و دشت / گلستان فعلی / حاج آقا نــور مفـیـدی ، به مقر آموزشی آمد وبچه ها هم فرصت رو غنیمت شمرده و با »شعار صل علی محمد یار امام خوش آمد« و »یار امام یار امام مارا ببر پیش امام« درخواست دیدار با امام را کردند ، پایان دوره توفیق زیارت رهبر و مرادمان برایمان حاصل شد و با شور و شوق وصف نشدنی وارد حسینیه جماران شدیم . این اولین دیدارم با امام تو جماران همراه رزمندگان بود . تا آن روز همیشه برام سوال بود که چرا قبل از بیانات امام مردم گریه می کنن ، واضح تر عرض کنم برایم قایل درک نبود . اما وقتی نزدیگ حسینیه جماران شدیم حال وهوای خاصی به ما دست داد ، لحظه ایی که قامت آن ابرمرد تاریخ و سیمای نورانی اش از جایگاه مخصوص دیده شد نا خود آگاه همراه دیگر رزمندگان فریاد کشیدم و اشک ریختم . اینجا بود که نتنها جواب سوالم را گرفتم بلکه موج صلابت و جذابیت و آرامش را در سیمای مبارک مردی که به بزرگی تمام تاریخ بود را با چشم خود دیدم. روحش شاد و راهش پر رهرو باد .
ب ) خـوابـیـدن روی آب
در طول آموزش بیشترین کار عملی شنـا و غـواصـی بود، مرحله مقدماتی در رود خانه دز که از کنار مقر آموزش لشکر می گذشت و برای ادامه کار راهی سد دز شدیم . از اونجا که با فن شنا آشنایی قبلی داشتم این قسمت از کار برام سخت نبود . عصر یکی از روزها وقتی روی آب دراز کشیده بودم خوابم برد و وارد منطقه ممنوعه سد شدم . مدتی بعد قایق غریق نجات به آرامی بالای سرم آمد و گفت : مگه علامتها رو ندیدی ؟.... سوت زدم چرا جواب ندادی ؟.... وقتی دیدم حسابی گل کاشتم.... دست پیش گــرفتم و گفتم ای بـابـا یه چرت هم نمی شه زد ؟ شخصی که داخل قایق بود نگاه چپی به من انداخت و دستم را گرفت و به سمت خودش کشید. چند نفر هم این حادثه را از دور نگاه می کردند و این موضوع در بین همه پیچید تا جایی که مربیها هم پیله کرده بودن تا مثلا به من بفهمانن که هر چنددر کاری مهارت خاصی دارم ولی بی توجهی قابل قبول نیست . که نتیجه این سخت گیری ها در کسب رتبه ی بالا ی آموزش برام موثر بودن . و پایان دوره هم پیشنهاد دادن که برای انجام وظیفه موثر تر به یگان دریایی و یا اطلاعات و عملیات منتقل بشم .
* (اولین دوره آموزش فرماندهی گروهان و دسته به نام شهید حاج حسین بصیر )
از مجموعه خاطرات/تیر و مرداد/سال 1366/ خدابخش قبادی
89/12/10
4:39 ص
به نام خدا
یکی از دوستان خواسته بود تا بجای ذکر مشخصات شهید حسین صفا کوشکی از خصوصیاتـش مطالبی گفته شود.تذکر بجایی بود لذا خاطره زیر تقدیم میگردد.
سال 1366 یه مدتی در اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا بودم نمی دونم برای چه کاری بود که مجبور شدم چند روزی پایگاه شهید بهشتی اهواز (یکی از مقرهای ل 25 کربلا) بمونم . صبح روز دوم بود که با صدای دلنشین اذانش از خواب بیدار شدم . بعد نماز و دعا و ورزش و صبحانه، توی اطاق محور دو با هم آشنا شدیم . همون چند روز اول به هم عادت کردیم تا جایی که برای رفتن به ماموریت (خط) جدا شدن از هم برای هردو مون سخت بود . اما چه باید می کرد جنگ بود و درد دوری دوستان ، اون هم چه دوستانی؟
خاطره و خصوصیاتی از شهید حسین صفا کوشکی : یکی از شبها حالم بد شده بود شدیدا تب کرده بودم حسین منو به بهداری برد و بعد ویزیت و تزریق سرم برگشتیم ، اون شب تا صبح هر وقت چشم باز می کردم حسین رو می دیدم که کنارم نشسته و با پارچه ایی خیس شده پاشوره ام میداد
همیشه قبل اذان بیدار می شد وبه نافله و مستحبات دیگر می رسید / از حرف زدن زیاد خود داری می کرد. می گفتم چرا ساکتی؟ می گفت که اگه بدونیم برای هر کلمه ایی که از زبونمون بیرون می آد باید حساب پس بدیم اصلا حرف نمی زدیم وبا لبخندی می گفت : سکوت و خوابیدن اگرپاداش نداشته باشه گناه هم نداره ولی توی حرف زدن ضریب گناه کردن زیاده و جبرانش خیلی مشکله / یه روز پیراهن و شلوارم هم کثیف وهم پاره شده بود لباس خاکی جبهه رو پوشیدم و مشغول کارم شدم وقتی برگشتم دیدم لباسم را شسته و دوخته ونمی دونم چطوری هم اطو کرده بود. هرچه می گفتم بچه ها کار کیه ؟ کسی جواب نمی داد تا اینکه دفعه دومی که مشغول شستن لباس بود دیدمش و دستش را بوسیدم و گفتم شرمنده ام نکن . فقط گفت توکارداشتی من بجای تو شستم ./ حسین در هر شرایطی مسواک کردن را فراموش نمی کرد. / ندیدم که پر خوری کنه و یا موفع کمبود هم اعتراض کنه /گاهی بابت موج انفجار رنج می برد اما حاضربه برگشتن به خونه نبود. / حسین از برادرش ابوالفضل که فکر کنم اون موقع طلبه بود زیاد تعریف می کرد و گفت : حالا که ابوالفضل نزدیگ من نیست اجازه بده تا تو رو داداش صدا بزنم تا به یاد برادرم باشم. وقالبا منو داداش صدا می زد ./ حسین فامیل دوست بود، خوش بیان بود و بیشتر اوقات برای بستگان ودوستانش بخصوص خواهرش دعا می کرد / یه بار وقتی که می خواست بره خط (هورالعظیم) از من خدا حافظی نکرد وقتی علت رو پرسیدم گفت بد جوری بهم عادت کردیم می ترسیدم نتونم ازت جدا بشم اگه درانجام وظیفه ام ضعفی بوجود بیاد چی؟ / دفعه آخری که خط رفت هم دلم براش تنگ شده بود و هم به دلم افتاد که دیگه اونونمی بینم . وهمینطورهم شد..... وتاکنون آخرین نگاهش را ....از داخل مینی بوسی که بطرف خط میرفت ..... از پشت پنجره اش نگاهی به طرفم داشت.... فراموش نکردم که دستی تکان داد و پرده را کشید واز کنارمون و برای همیشه رفت . روزهای آخری که فاوو بودم برای دیدنش تاهورالعظیم وابوفلفل وچند تا ازموقعیتهای اطلاعات وعملیات رفتم ولی پیداش نکردم ودر24 فروردین 1367 در کارخانه نمک فاوو زودترمجروح شدم و حسیــن به همراه بچه های دیگه موقع تک عراق (29 فروردین) توی فاوو شهید شد .
و پیکرش در گلزار شهدای رامسر آرام گرفت
گرامیباد یاد شهیدان و رزمندگان اطلاعات و عملیات .
از مجموعه خاطرات /سال 1366 / خدابخش قبادی
89/12/10
4:39 ص
به نام خدا
با بستگان و خونواده ام خداحافظی کرده بودم
مادر و همسرم برای بدرقه تا حوزه مقاومت حضرت مهدی (عج)
داردکاشت همراهم اومدن ، وقتی دم درب محل اعزام رسیدیم
تعدادی از پدر و مادرها و زنانی همراه کودکان خردسال را دیدم ،
که دور یه رزمنده ایی حلقه زده بودن
حلقه هایی که حکایت آخرین وداع رو داشت وداعی که گویی
مسافرانشان عازم سرزمینی هستن که انگار اخر دنیاست .
حالاتی که وصفش فقط از آدمایی بر می آد که این وداع ها
آخرین وداع شون با مسافرشون بوده و بس .
وقتی نزدیگ شدیم از میون حلقه ها پیر زنی بسوی مادرم
اومد و بعد سلام و احوالپرسی رو به من که :
پسرم خدا نگهدارتون ... خدا پشت و پناه تون ....
خدا صدام رو نابود کنه ...
و بعد ادامه داد : اونی که می بینی پسرمه
قبلا هم جبهه رفته بود .... باز هم می خواد بره ....
در حالی که صداش به لرزش افتاده بود گفت :
جعفر میگه من میرم و می دونم برنمی گردم ...
ازم خواست تا براش حنـا ببندم ... منم براش حنـا بستم ...
دیشب پیشم خوابید ...
با شنیدن این کلمات بغض خداحافظی از خونواده ام
که از سر غیرت مردونگی و دلداری دادن به خونواده ام
توی گلوم گیر کرده بود ترکید و اشکم سرازیر شد .
در همون حال جعفر هم اومد
و مادرش رو به ایشون کرد گفت :
اینی که می بینی آشنامونه .... می خواد همراه تون اعزام بشه ...
بعد رو به من کرد و به آرومی در گوشم گفت :
مواظبش باش ....
در حالی که بسمت درب ورودی حرکت می کردیم
گفتم انشاء الله خدا مواظبشه...
و لحظاتی بعد سواربر مینی بوسی از اونجا دور شدیم .
ساعتی بعد بچه های اعزامی منطقه خودمون با دیگر اعزامی های مناطق
مختلف بابل با یه سازماندهی موقت راهی منطقه عملیاتی جنوب شدیم .
وقتی به هفت تپه (مقر لشگر 25 کربلا) رسیدیم
از اونا جدا شدم و به گردان مســلم رفتم و عصر همون روز شهید جبرائیلی
همراه جمعی از نیروهای شهرستان بابل به گردان مســلـم اومدن و در بین
گروهانها تقسیم شدن . جعفر هم به گروهان ما اومد
و تا شب عملیات کربلای 8 ( 18 فروردین سال 66 ) با هم بودیم .
و در اون عملیات بر اثر انفجار مین به شهادت رسید
و بعد از چند روز پیکرش در روستای طلوت بخاک سپرده شد.
** حنا بستن :
از قضیه ی حنا بستنش پرسیدم که با یه مزاح مختصری گفت: ای بابا ثواب داره ...
مخصوصا اگه حنای دومادی باشه ...
منم که ازدواج نکردم ....
** فوتبال در جبهه :
چند روز بعد قضیه شلیک آرپی جی 400 تومانی
داشتم از موقعیت حنین (نزدیک خط شلمچه) به اهواز می رفتم
که پشت سرم دوید و اومد گفت :
اگه به اهواز میری این پول و بردار و توپ پلاستیکی بخر.
وبا خریدن توپ هر زمون که فرصتی پیش می اومد حتی نزدیگ ترین
نقطه با منطقه عملیاتی و خط مقدم هم با بچه ها فوتبال بازی می کردن .
از مجموعه خاطرات نوروز 1366
شهید جعفر جبرائیلی /گردان مسلم بن عقیل
ل 25 کربلا/ محل شهادت شلمچه
اعزامی از بابل روستای طلوت
گاهی برای خودم یه چیزایی می نویسم . و بعضی مطالب را تو وبلاگم بارگذاری می کنم. وبلاگ نویس نیستم فقط دوست داشتم برای خودم وبلاگ داشته باشم.