89/12/10
8:5 ص
شب 18 فروردیـن تو عملیات کربلای 8
با بچه های گـردان مسلـم بن عقیـل (ع) از لشکـر 25 کـربـلا
به همـراه نیروهای چپ و راستمون حوالی ساعت 2صبح
ازخط پدافندی شلمچه عبور کردیم. هنوز به میدان مین نرسیده
بودیم که آتش بازی شروع شد،شدت آتش بحدی بود که
زمین گیر شدیم و بین ما (من و بسیجی محمد رضـا مرندی
وافـشیــن جهانـیان اعزامی از بابــل) ونیروهای جلو وعقب فاصله
افتاد وامکان پیشروی وجود نداشت توچاله خمپاره خودمـونـو
مخفی کردیم، دوشکاوتیـربارعـراقی ها هـم از روبرو بدجوری
حالمونو گرفته بودن. با دوتا موشک آرپـی جـی مجبور به
سکوتـشون کردم. کنار خاکریز کوتاه (ترکش گیر) پناه گرفتیم
و بدون توجه به اطرافمون در امتداد خاکریز حرکت کردیم تا
بتونیم از اونجا وارد خاکریز عراقیها بشیم. اما متوجه شدیم بین
نیروهای دشمن و خودیها ومیدان مین افتادیم،
(سمت چپ کمین واز مقابل خط پدافندی دشمن وسمت
راست میدان مینی که معبرش را گم کرده بودیم وپشت
سرمون خودی هائی که گاهی هم تیراندازی اونا ما را تهدید می کرد).
چند تاعراقی که قصد فرار داشتن ازسمت چپ مون از کنار میدان مین
لحظه به لحظه به ما نزدیگتـر می شدن. مرندی خواست با نارنجک
جلوی پیشروی اونا را بگیره که عراقیه فوراً همون نارنجکـو برداشت
وبه طرفمـون پـرتاب کرد که تو هوا منفجرشد وانگشت
مـرندی را قطع کرد. کمی جابجا شدیم، گفتم بچه هاهیچ کاری نکنید
تو چاله خمپاره پناه گرفتیم، تنها ذکرمون در اون حال فقط خوندن دعای
الهی عظم البلاء بود،
کمین عراقی ها که متوجه مون شده بود به طرف مون تیراندازی
می کرد عراقی های سمت راست مون هم به گمان اینکه ما
به طرفشون تیراندازی میکنیم شروع به تیر اندازی کردن وبه این
ترتیب اونا به جون هم افتادن وطولی نکشید که با شکسته شدن
خط دشمن ، نیروهای کمین پا به فرار گذاشتن و فراریهای سمت
چپ مون هم با آتش نیروهای خودی ازپا در اومدن و ما از همون
مسیری که اومده بودیم برگشتیم . اما قبل از رسیدن به خاکریز
خودی نزدیگ آمبولانسی که از قبل اونجا افتاده بود با انفجار
خمپاره ای من از زمین بلند شدم و کمی جلوتر توی گل ولای
افتادم وباکمک بچه ها به خاکریز خودی رسیدم.
وبسیجی محسن تیمورزاده منوبه همراه تعدای مجروح
وشهید به عقبه خودمون فرستاد.
یاد شهدای دفاع مقدس بویژه شهدای عملیات کربلای 8 گرامی باد.
(از مجموعه خاطرات دفاع مقدس فروردین 1366خدابخش قبادی)
89/12/10
8:5 ص
صدای اذان
به لحظه جدایی مون ... به نی زارها ... به نخلستانها ...
به اروندی که یین مون خطبه جدایی تا قیامت رو خوند ....
به همه ی دردها و ناله ها... درد دوری و تنهایی ....
به لباسهای خاکی و خونی ، که عاقبت کفن شد ...
به همه ی یاران غریب و آشنا ...
به لحظه های وداع و تا صبح فردا ...
حسین بوی غربت می آید ...
دلم برای صدای اذان روح بخشت تنگ شده ،
بلند شو اذان بگو تا بیدار شوم ....
جانم به قربان صفایت ، صفا کوشکی ...
میترسم که بگویم مرده ام ...
برخیز و اذان بگو ...
که میخواهم باشنیدن صدایت ...
زنده شوم
89/12/10
7:45 ص
روز سوم فروردین سال 1367
توی محوطه ستاد لشکر ویژه 25 کربلا ایستاده بودم
موتورسواری کنارم ایستاد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت :
شما از نیروهایی هستین که جدیدا اومدن؟
گفتم بله ،
چیزی نگفت و با عجله رفت ولحظاتی بعد بلندگوی ستاد منو صدا زد،
داشتم به سوله بتونی کارگزینی نزدیگ می شدم که دوباره اومد و گفت :
خودمو معرفی نکردم، بعد ازمعرفی خودش پرسید کجا میری؟
گفتم بین گردان مسلم و اطلاعات وعملیات موندم نمی دونم .
گفت تعدادی از نیروهای تازه وارد قراره با من بیان فاو.
دنبال یکی میگردم تا نیروها رو بدم دستش که خودم کلی کار دارم .
گفتم فاو چه خبره ؟ جواب داد . سلامتی و ادامه داد که
وقت مرخصی بچه هاست جایگزین میخوام .
من که از گردان امام حسن (ع) یه چیزایی می دونستم گفتم
خط نگهداری کارمن نیست گفت : حاجی گفته فقط بیست روز
تا نیروها از مرخصی برگردن و تو این مدت هم با بچه های
اطلاعات وعملیات می تونی بری شناسایی
به هر حال قبول کردم و باهم رفتیم داخل سوله
برگ ماموریت به گردان امام حسن (ع) را گرفتیم .
و روز چهارم فروردین مقابل کارخانه نمک کنار خط کمین ابرویی مستقر شدیم
واز شب دوم یا سوم بود که چند بار به شناسایی رفتیم ،
کم کم وضعیت منطقه به دستم اومد. شبها با سرکشی به پستهای
نگهبانی وکنترل خط بویژه کمین (کمان) ابرویی و همچنین سرزدن به
بچه هایی که مشغول تونل زنی بودن و
روزها هم کمی استراحت وهراز چندگاهی گشت و گذار در فاو می گذشت .
تا اینکه روز 24 فروردین مجروح شدم .
همانطور که گفته بود فقط بیست روز توی فاو مونده بودم .
ای کاش چیزهای دیگه ایی ازفرمانده گردان امام حسن (ع)
خواسته بودم .
یاد شهید علی اصغر پولادی فرمانده گردان امام حسن (ع) گرامی باد.
(ستاد مقر فرماندهی محور مستقر در کارخانه نمک فاو)
از مجموعه خاطرات دفاع مقدس ویژه فاو
89/12/10
7:45 ص
به نام خدا
حوالی ظهر روز بیستم فروردین سال 67
توی سنگر فرماندهی خط
کمین ابرویی مقابل کارخانه نمک فاو با
فرماندهان دسته مشغول
بررسی سکوت معنی دار و مرموز عراقیها بودیم ،
که * نـوربخـش خسـروی
یکی از بسیجی هایی که اغلب شبها
کارش تونل زنی و بعضی روز ها هم نگهبانی بود
اومد توی سنگر و رو به من کرد و گفت :
نگهبانی ام تمام شده امروز برخلاف روزهای قبل
عراقیها ساکت بودن این سکوت یعنی اونا دارن
یه کارایی میکنن ،
گفتم نگران نباش ، برو استراحت کن که احتمالا
امشب با عراقی ها کار داریم .
ساعتی بعد وضعیت خط رو به گردان و ستاد
گزارش کردیم اونا هم طبق معمول جواب دادن که
ضمن دقت در نگهبانی تحرکات شون را زیر نظر بگیرید.
غروب آنروز به یکی از نیروهای قدیمی خط
* (شهید عـلی عـالـمیـان)
گفتم یه تیم گشتی رزمی سرحال آماده کن
تا امشب از خط عبور کنیم .
و اون شب از قسمت میانی خط کمان ابروئی
(همان کمین ابرویی) و میدان مین اول ردشدیم .
من و بسیجی نوربخش خسروی وارد خاکریز
دشمن شدیم و بقیه نزدیگ میدان مین عراقها
موضع گرفتن.دو طرف و قسمتی از عقبه
خط پدافندی عراقیها را بررسی کردیم چیز
غیرعادی ندیده بودیم به سمت خط برگشتیم
وبا شکستن سکوت ، حدود نیم ساعت
آتش بازی کردیم ولی عراقیها جواب مونو ندادن .
این رفتار عراقیها ادامه داشت ،
اما عصر روز 23 فروردین حرکات دشمن
نسبت به چند روز قبل تغییر کرده بود با بررسی
شبانه معلوم شد هم نیروی جدید وهم تعدادی
تانـک و نفـربر براشـون رسیده وقتی موضـوع را با
گـردان و * ستاد در میون گذاشتیم یکی از بچه های
گردان آمد و گفت اینطور حرکات توی خط پدافندی
طرفین غیرعادی نیست . نگران نباشید .
و سر انجام روز 24 فروردین وقتی برای کنترل خط به
نوک کمان ابرویی رفته بودم بین بریدگی خاکریز
مجروح شدم و به عقبه منتقل و
از اونجا هم به بیمارستان ارتش شیراز اعزام شدم .
وچند روز بعد تعدادی از بچه های گردان امام حسن را
در بیمارستان شیراز دیدم که می گفتن :
عراق دست به یک حمله شدید زده که
منجر به عقب نشینی از فاو شدیم در این عقب نشینی
جمع زیادی از نیروهای گردان امام حسن (ع) به همراه
سردار شهید علــی اصغــر پــولادی فــرمانده گــردان
به خیل شهدا پیوستن.
روحشون شاد و یادشون گرامی باد.
شهید علی عالمیان : شهرستان بابل - درونکلای غربی ،گاوزن محله
بسیجی نوربخش خسروی : اعزامی از هچی رود - چالوس
(ستاد مقر فرماندهی محور مستقر در کارخانه نمک فاو)
از مجموعه خاطرات دفاع مقدس ویژه فاوو
"خدابخش قبادی"
89/12/10
5:15 ص
پرسید شال و کلاه کردی کجا انشاءالله ؟ گفتم اگه اهل دلی بسم الله .
گفت : تو اهل پروازی و پریدن با تو پر پرواز می خواد . گفتم با این بال و پر ریخته حتی پرش هم نمیشه زد چه برسه به پرواز .
می رم تا بال و پرهای گم شده ام رو پیدا کنم که تا شاید قرعه ی پرواز به نامم افتاد وهوایی شدم .
یاعلی گفت به راه افتادیم . در بین راه پرسید تا کجا باید رفت . گفتم به گذشته ، به اون روزهایی که تو برادرت هنوز به دنیا نیومدین ، به سالهای جنگ و حماسه ، سالهای داغ فراغ یاران ، به سالهای خدا و مردان خدا .
عزیزم هر کسی گذشته ایی داره که هویت اوست ، می رم تا هویت خودمو باز خونی کنم . به رامـسر می رم . گفت می دونی از بـــابـــل تا رامسر چقد راهه ؟ گفتم ای بابا از ارونــد کنـــار که دورتر نیست . میرم تا بهترین دوره از تاریخ زندگی ام رو با یکی از دوستان و همسنگرانم ورق بزنم .
میرم کنار مزار شهید حسیـــن صفـــا کوشــکی تا کمی خلوت کنم و ببینم که :
در گذشته که بودم و با که بودم و چه می کنم و چه باید بکنم . باید این صفحه از تاریخ زندگی ام رو همیشه پر رنگ نگه دارم و الا تا ابد در حسرتش خواهم سوخت .
عزیزم برگهای زندگی تاریخ سازن ، پس برگهای تاریخ زندگی ات رو خوش رنگ و پر رنگ نگهدار که هر کسی با این برگه ها زنده است والا مرده متحرکی بیش نیست . البته این مهم نیست که دیگرون توی گذشته ات چه می کنن مهم اینه که خودت چه کاره ایی .
89/12/10
5:15 ص
سال 1366 همراه تعدادی از بچه های گــردان مســلم بن عقیـل (ع) و جمعی از منتخبین گردانهای دیگه برای آموزش فرماندهی گروهان راهی مقر آموزشی مستقر در هفت تپه شدیم . آموزشی که فشرده اما پربار بود . * سختی اش هرچه بود گذشت ولی حلاوت دیدار حضــرت امــام (ه) و آموزه هاش برای همیشه موندگار شد . در اینجا به ذکر دو خاطره اکتفا می کنم .
الف) دیدار با حضرت امام خمینی (ه)
روزهای آخر آموزش نماینده امام در منطقه گرگان و دشت / گلستان فعلی / حاج آقا نــور مفـیـدی ، به مقر آموزشی آمد وبچه ها هم فرصت رو غنیمت شمرده و با »شعار صل علی محمد یار امام خوش آمد« و »یار امام یار امام مارا ببر پیش امام« درخواست دیدار با امام را کردند ، پایان دوره توفیق زیارت رهبر و مرادمان برایمان حاصل شد و با شور و شوق وصف نشدنی وارد حسینیه جماران شدیم . این اولین دیدارم با امام تو جماران همراه رزمندگان بود . تا آن روز همیشه برام سوال بود که چرا قبل از بیانات امام مردم گریه می کنن ، واضح تر عرض کنم برایم قایل درک نبود . اما وقتی نزدیگ حسینیه جماران شدیم حال وهوای خاصی به ما دست داد ، لحظه ایی که قامت آن ابرمرد تاریخ و سیمای نورانی اش از جایگاه مخصوص دیده شد نا خود آگاه همراه دیگر رزمندگان فریاد کشیدم و اشک ریختم . اینجا بود که نتنها جواب سوالم را گرفتم بلکه موج صلابت و جذابیت و آرامش را در سیمای مبارک مردی که به بزرگی تمام تاریخ بود را با چشم خود دیدم. روحش شاد و راهش پر رهرو باد .
ب ) خـوابـیـدن روی آب
در طول آموزش بیشترین کار عملی شنـا و غـواصـی بود، مرحله مقدماتی در رود خانه دز که از کنار مقر آموزش لشکر می گذشت و برای ادامه کار راهی سد دز شدیم . از اونجا که با فن شنا آشنایی قبلی داشتم این قسمت از کار برام سخت نبود . عصر یکی از روزها وقتی روی آب دراز کشیده بودم خوابم برد و وارد منطقه ممنوعه سد شدم . مدتی بعد قایق غریق نجات به آرامی بالای سرم آمد و گفت : مگه علامتها رو ندیدی ؟.... سوت زدم چرا جواب ندادی ؟.... وقتی دیدم حسابی گل کاشتم.... دست پیش گــرفتم و گفتم ای بـابـا یه چرت هم نمی شه زد ؟ شخصی که داخل قایق بود نگاه چپی به من انداخت و دستم را گرفت و به سمت خودش کشید. چند نفر هم این حادثه را از دور نگاه می کردند و این موضوع در بین همه پیچید تا جایی که مربیها هم پیله کرده بودن تا مثلا به من بفهمانن که هر چنددر کاری مهارت خاصی دارم ولی بی توجهی قابل قبول نیست . که نتیجه این سخت گیری ها در کسب رتبه ی بالا ی آموزش برام موثر بودن . و پایان دوره هم پیشنهاد دادن که برای انجام وظیفه موثر تر به یگان دریایی و یا اطلاعات و عملیات منتقل بشم .
* (اولین دوره آموزش فرماندهی گروهان و دسته به نام شهید حاج حسین بصیر )
از مجموعه خاطرات/تیر و مرداد/سال 1366/ خدابخش قبادی
89/12/10
5:14 ص
اولا: باید عرض کنم که در توصیف شهداء لازمه تا آئین نگارش و متانت ادبی رعایت بشه که متاسفانه در این خصوص توانایی ام خیلی کمه. ثانیا: این یاد داشت حرف دل باز مانده ایی از کاروان عشقه که درسوگ فراغ کاروانیان،گاهی با سکوت و اشگ، گاهی با ورق زدن آلبوم و دفترچه خاطرات ویا هم همنشینی بادیگر بازماندگان، منتظره تا خورشید وصلش طلوع کنه . پس اگه ابرادی بر این نوشته هست ضف این حقیره نه از صفات شهداء ، پیشاپیش ازین بابت پوزش میطلبم . و اما شهیدان :
شنیدم که عده ایی میگن شهداء آسمونی بودن . بدون مقدمه عرض می کنم که اونا آسمونی نبودن. شهداء مثل ما زمینی بودن ، ولی زمین گیر نشدن . از آسمون نیومدن ، ولی سرنجام آسمونی شدن . از اونجایی اومدن که ماها اومدیم ، و ما هم از همون جایی اومدیم که شهداء اومدن . اونا راه برگشت شونو گم نکردن . شهداء با ما و در کنارمون زندگی کردن . اما بعضی از ماها بدون شهداء زندگی می کنن .... اونادوست داشتنو دوست داشتن، دوست داشتنی شدن. بعضی ها می گن شهداء عجیب وغریب بودن . اونا عجیب نبودن ، کار های عجیبی انجام دادن که عجیب به نظر می رسن . مثل امروز ماها تو زندگی شهداءخیلی ها نقش داشتن ، نقش خیلی ها مثبت و خیلی ها هم منفی بود . اما شهداء فقط نقش خودشونو داشتن . شهداء تو زندگیشون نقش بازی نکردن . کسی به شهداء نگفته بود که تو یه روزی شهید خواهی شد . اما به گونه ایی زندگی کردن که شهادت مزد زندگی شون شد . ماها میدونیم که رفتنی هستیم شهداء هم می دونستن . اما به گونه ایی رفتن که نمردن بلکه شهید شدن و شاهدن . راه شهداء جاودانه و مرگ شون هم جاودانه بوده و خواهد بود. شهداء برای خود شون زندگی نکردن تا برای خود بمیرن . با مافوق خود بودن و بسوی مافوق خود رفتن .
شهداء بی معرفت نبودن . معرفت و خودشناسی رو از خود شروع کرده بودن . دین و دنیا و آخرت خود،امام و رهبر خودشونو می شناختن . با همین معرفتها بود که از خود گذشتن و به خدا پیوستن . شهداء به شناخت سطحی و اقرار لسانی اکتفا نکردن . به یقین رسیده بودن ، یقین به حاضر وناظر بودن خدا . وقتی امام و رهبرشون می گفت عالم در محضر خداست ، تمام تلاش شون این بود تادر محضر خدا گناه نکنن . خدا باوری و هرچه که خدایی بوده براشون ارزش بود . و برای ارزش هاشون ارزش قائل می شدن . وبرای ایثار گری که بالاترین درجه از ارزشها بوده همت کردن . با این همت شون به بالاترین درجه از ایثارگری یعنی شهادت رسیدن . البته براین باورم که اگه ناب ترین ومقدس ترین واژه های فرهنگ وادب ملل مختلف جمع بشن نمی تونن شهید رو توصیف کنن. تنها اونایی می تونن شهید رو توصیف کنن که شهادت رو باور کرده باشن .دراین دنیای هزار رنگ وآدمای هزار فن کسی بهتراز شهید نمی تونه ازشهید و شهادت صادقانه حرف بزنه ، راحت تر بگم اگر بخوام از شهادت ویا شهیدی حرف بزنم از خودم چیزی ندارم باید از شهداء کمک بگیرم . جان کلام اینکه برای شناختن باید به شهداء مراجعه کرد . و اگه خواستیم میزان درک مونو از شهادت محک بزنیم باید ببینیم که شهداء ازشهید و شهادت چی میگن. بقول معروف : شهیدان را شهیدان می شناسن بس. و چنانچه اندیشه مون با اندیشه و مرام شهداء نزدیگتره باید به خودمون تبریک بگیم وخوش بحال اونی که این اندیشه های ناب رو به یه جریان بالقوه مبدل کنه که حتی در معرکه به شهادت نرسه اجر شهید براش محفوظه.
89/12/10
4:39 ص
به نام خدا
یکی از دوستان خواسته بود تا بجای ذکر مشخصات شهید حسین صفا کوشکی از خصوصیاتـش مطالبی گفته شود.تذکر بجایی بود لذا خاطره زیر تقدیم میگردد.
سال 1366 یه مدتی در اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا بودم نمی دونم برای چه کاری بود که مجبور شدم چند روزی پایگاه شهید بهشتی اهواز (یکی از مقرهای ل 25 کربلا) بمونم . صبح روز دوم بود که با صدای دلنشین اذانش از خواب بیدار شدم . بعد نماز و دعا و ورزش و صبحانه، توی اطاق محور دو با هم آشنا شدیم . همون چند روز اول به هم عادت کردیم تا جایی که برای رفتن به ماموریت (خط) جدا شدن از هم برای هردو مون سخت بود . اما چه باید می کرد جنگ بود و درد دوری دوستان ، اون هم چه دوستانی؟
خاطره و خصوصیاتی از شهید حسین صفا کوشکی : یکی از شبها حالم بد شده بود شدیدا تب کرده بودم حسین منو به بهداری برد و بعد ویزیت و تزریق سرم برگشتیم ، اون شب تا صبح هر وقت چشم باز می کردم حسین رو می دیدم که کنارم نشسته و با پارچه ایی خیس شده پاشوره ام میداد
همیشه قبل اذان بیدار می شد وبه نافله و مستحبات دیگر می رسید / از حرف زدن زیاد خود داری می کرد. می گفتم چرا ساکتی؟ می گفت که اگه بدونیم برای هر کلمه ایی که از زبونمون بیرون می آد باید حساب پس بدیم اصلا حرف نمی زدیم وبا لبخندی می گفت : سکوت و خوابیدن اگرپاداش نداشته باشه گناه هم نداره ولی توی حرف زدن ضریب گناه کردن زیاده و جبرانش خیلی مشکله / یه روز پیراهن و شلوارم هم کثیف وهم پاره شده بود لباس خاکی جبهه رو پوشیدم و مشغول کارم شدم وقتی برگشتم دیدم لباسم را شسته و دوخته ونمی دونم چطوری هم اطو کرده بود. هرچه می گفتم بچه ها کار کیه ؟ کسی جواب نمی داد تا اینکه دفعه دومی که مشغول شستن لباس بود دیدمش و دستش را بوسیدم و گفتم شرمنده ام نکن . فقط گفت توکارداشتی من بجای تو شستم ./ حسین در هر شرایطی مسواک کردن را فراموش نمی کرد. / ندیدم که پر خوری کنه و یا موفع کمبود هم اعتراض کنه /گاهی بابت موج انفجار رنج می برد اما حاضربه برگشتن به خونه نبود. / حسین از برادرش ابوالفضل که فکر کنم اون موقع طلبه بود زیاد تعریف می کرد و گفت : حالا که ابوالفضل نزدیگ من نیست اجازه بده تا تو رو داداش صدا بزنم تا به یاد برادرم باشم. وقالبا منو داداش صدا می زد ./ حسین فامیل دوست بود، خوش بیان بود و بیشتر اوقات برای بستگان ودوستانش بخصوص خواهرش دعا می کرد / یه بار وقتی که می خواست بره خط (هورالعظیم) از من خدا حافظی نکرد وقتی علت رو پرسیدم گفت بد جوری بهم عادت کردیم می ترسیدم نتونم ازت جدا بشم اگه درانجام وظیفه ام ضعفی بوجود بیاد چی؟ / دفعه آخری که خط رفت هم دلم براش تنگ شده بود و هم به دلم افتاد که دیگه اونونمی بینم . وهمینطورهم شد..... وتاکنون آخرین نگاهش را ....از داخل مینی بوسی که بطرف خط میرفت ..... از پشت پنجره اش نگاهی به طرفم داشت.... فراموش نکردم که دستی تکان داد و پرده را کشید واز کنارمون و برای همیشه رفت . روزهای آخری که فاوو بودم برای دیدنش تاهورالعظیم وابوفلفل وچند تا ازموقعیتهای اطلاعات وعملیات رفتم ولی پیداش نکردم ودر24 فروردین 1367 در کارخانه نمک فاوو زودترمجروح شدم و حسیــن به همراه بچه های دیگه موقع تک عراق (29 فروردین) توی فاوو شهید شد .
و پیکرش در گلزار شهدای رامسر آرام گرفت
گرامیباد یاد شهیدان و رزمندگان اطلاعات و عملیات .
از مجموعه خاطرات /سال 1366 / خدابخش قبادی
89/12/10
4:39 ص
به نام خدا
با بستگان و خونواده ام خداحافظی کرده بودم
مادر و همسرم برای بدرقه تا حوزه مقاومت حضرت مهدی (عج)
داردکاشت همراهم اومدن ، وقتی دم درب محل اعزام رسیدیم
تعدادی از پدر و مادرها و زنانی همراه کودکان خردسال را دیدم ،
که دور یه رزمنده ایی حلقه زده بودن
حلقه هایی که حکایت آخرین وداع رو داشت وداعی که گویی
مسافرانشان عازم سرزمینی هستن که انگار اخر دنیاست .
حالاتی که وصفش فقط از آدمایی بر می آد که این وداع ها
آخرین وداع شون با مسافرشون بوده و بس .
وقتی نزدیگ شدیم از میون حلقه ها پیر زنی بسوی مادرم
اومد و بعد سلام و احوالپرسی رو به من که :
پسرم خدا نگهدارتون ... خدا پشت و پناه تون ....
خدا صدام رو نابود کنه ...
و بعد ادامه داد : اونی که می بینی پسرمه
قبلا هم جبهه رفته بود .... باز هم می خواد بره ....
در حالی که صداش به لرزش افتاده بود گفت :
جعفر میگه من میرم و می دونم برنمی گردم ...
ازم خواست تا براش حنـا ببندم ... منم براش حنـا بستم ...
دیشب پیشم خوابید ...
با شنیدن این کلمات بغض خداحافظی از خونواده ام
که از سر غیرت مردونگی و دلداری دادن به خونواده ام
توی گلوم گیر کرده بود ترکید و اشکم سرازیر شد .
در همون حال جعفر هم اومد
و مادرش رو به ایشون کرد گفت :
اینی که می بینی آشنامونه .... می خواد همراه تون اعزام بشه ...
بعد رو به من کرد و به آرومی در گوشم گفت :
مواظبش باش ....
در حالی که بسمت درب ورودی حرکت می کردیم
گفتم انشاء الله خدا مواظبشه...
و لحظاتی بعد سواربر مینی بوسی از اونجا دور شدیم .
ساعتی بعد بچه های اعزامی منطقه خودمون با دیگر اعزامی های مناطق
مختلف بابل با یه سازماندهی موقت راهی منطقه عملیاتی جنوب شدیم .
وقتی به هفت تپه (مقر لشگر 25 کربلا) رسیدیم
از اونا جدا شدم و به گردان مســلم رفتم و عصر همون روز شهید جبرائیلی
همراه جمعی از نیروهای شهرستان بابل به گردان مســلـم اومدن و در بین
گروهانها تقسیم شدن . جعفر هم به گروهان ما اومد
و تا شب عملیات کربلای 8 ( 18 فروردین سال 66 ) با هم بودیم .
و در اون عملیات بر اثر انفجار مین به شهادت رسید
و بعد از چند روز پیکرش در روستای طلوت بخاک سپرده شد.
** حنا بستن :
از قضیه ی حنا بستنش پرسیدم که با یه مزاح مختصری گفت: ای بابا ثواب داره ...
مخصوصا اگه حنای دومادی باشه ...
منم که ازدواج نکردم ....
** فوتبال در جبهه :
چند روز بعد قضیه شلیک آرپی جی 400 تومانی
داشتم از موقعیت حنین (نزدیک خط شلمچه) به اهواز می رفتم
که پشت سرم دوید و اومد گفت :
اگه به اهواز میری این پول و بردار و توپ پلاستیکی بخر.
وبا خریدن توپ هر زمون که فرصتی پیش می اومد حتی نزدیگ ترین
نقطه با منطقه عملیاتی و خط مقدم هم با بچه ها فوتبال بازی می کردن .
از مجموعه خاطرات نوروز 1366
شهید جعفر جبرائیلی /گردان مسلم بن عقیل
ل 25 کربلا/ محل شهادت شلمچه
اعزامی از بابل روستای طلوت
گاهی برای خودم یه چیزایی می نویسم . و بعضی مطالب را تو وبلاگم بارگذاری می کنم. وبلاگ نویس نیستم فقط دوست داشتم برای خودم وبلاگ داشته باشم.